Sunday, January 16, 2005

تفاوت شخصیت:
غریزه terminate در یک نفر
و continue در من

من همیشه میل دارم که برگردم و ناتمام ها را تکمیل کنم. ماموریت هایم را گرچه ناتمام می گذارم اما می دانم که به همه آنها بر می گردم. یعنی می توانم بگویم هیچ کاری در زندگیم نبوده که ناتمام بگذارم!! (جمله ای که اصلا به من نمی آید!). ناتمام تمام نمی کنم.
همیشه انبوهی از ناتمام روی دوشم هست. همیشه ناتمامند. پس چگونه است که با وجود این همه کار ناتمام، باز هم می گویم آنها را ناتمام تمام نمی کنم؟ در حقیقت همچنان در حال انجام آنها هستم.
همیشه همه چیزم ناتمام است ولی همیشه در حال انجام آن همه جیز هستم. ای مشغول هستیم. می گذره. (ایده آلیست از نوع INFP همینه). تصویر ذهنیم آدمی است که در بیابان کشان کشان می رود، در حالی که تعداد بی شماری ریسمان، با قلاب هایی در انتها، به دوش خود گرفته، و به آن قلاب ها ماهیهای نصفه (و شاید تشنه) وصل است و همیشه آنها را به دنبال خودش روی شن ها می کشد و راه رفتن در حال خم بودنش را سنگین و کند می کنند . مثال:
  • مثلا اگر یک روز به فیزیک علاقه داشتم، اکنون دارم به آن می گردم.
  • اگر یک روز، در دبیرستان، هوس نوشتن برنامه ای را کردم، آنها که انجام نشد، هنوز وسوسه انجام آن آزارم می دهد.
  • اگر روزی قرار گذاشتم من هم ساختن کامپیوتر را تجربه کنم، این عقده شد و ول نکرد مرا تا اسفند 80.
  • من به ماهیت درس های زیست شناسی و تاریخ و جغرافی هم علاقه داشتم. (هر کدام داستانی جالب در این ادامه زندگیم پیدا کردند)
  • به درس معارف هم توجه می کردم. ناگفته پیداست که همه نمره هام خراب بود.
  • و در نهایت: اگر نمرات راضی کننده ای نداشتم، استاد دانشگاه شدم تا مساله را (برای خودم) از بن برچیدم!

شاید من به آرزوها و افکارم وفادارهستم. (همان موجودات لزج را میگویم)
شاید در مغزم آشغال جمع می کنم. ولی آنها را در نخ هم می کنم.

خلاصش اینکه، رنج می کشم از اینکه همه این سه ترم تدریسم، می دانم که در این ذهن خاکی دچار فراموشی و غبار کهنگی خواهد شد.
درست مثل آن تصاویر کودکیم که می دانم دیگر برای همیشه محو شده اند،
اکنون من هم، یا تصاویر کنونی، یعنی همان خاطرات آینده ام، بزودی به عکس های کهنه ای تبدیل می شود که آن زمان باید کلی زور می زنم تا به خاطرم بیایند.
بازسازی کنی و به عکس ها مراجعه کنی تا حالت نوی آنها را بازیابی.

پس دوست دارم برای لجلجت با مسوول بخش فراموشی در مغزم، عکسی از این یک ترم تدریسم داشته باشم.
شاید یک دلیل که بعضی هم بودند که از این کلاس خوششان آمده باشد، این باشد که دارای علاقه و یجور احترام به درس ویا به دانشجوها بودم. طبیعتا این حس علاقه ی احترام در داخل من عمدی و زیاد بوده که در نتیجه آن مقداری نیز به نیرون نشت کرده. (من برای بروز هر عکس العمل به بیرونم، کلی از درونم شدتش را زیاد می کنم و گاهی نیز با خودم کلنجار می روم )
اما بدانید که این حس، با کم کم جدا شدن از یک ترم پرخاطره (برای من)، کم کم-رسما تبدیل می شود به نوستالژی خالص و حشک و خالی،
و این پروسه در پیش رو، تبدیل شدن آن شغل روزانه به یک نوستالژی خالص، آنچنان اذیت کننده و تب آلود است، که خودم هم تحملش را ندارم و دارم پس می زنم. حیف شد که یک عکس یادگاری با بچه ها نگرفتم. آقا ما هیچی نخواستیم، فقط یک عکس از این کلاس که هر روز جلوی چشمان ما بود می خواهیم.
مساله این است که یک خاطره و یک تصویر در ذهن تاریک من جا مانده،
که امید ندارم که حقیقتِ همان تصویر را، در هیچ گوشه دیگر دنیای بیرونی، پیدا کنم. یعنی فقط تجلی درونی دارد و نه تجلی بیرونی. و تجلی درونی مرتبا محو می شود یا تغییر شکل میابد. این مغز ناوفادار، تصاویر را حفظ نمی کند و اگر تلاش کنم که برای حفظش آن را مرور کنم یا بیاد آورم، تحریف می شود. پس از زنده نگه داشتنش به این صورت هم می ترسم. حیف شد که یک عکس یادگاری با بچه ها نگرفتم.

اگر یک عکس از این کلاس داشتم، از کلاسی که که تحصیل دکترا، و وحله مهمی از عمرم را یک سال بخاطر آن عقب انداختم ...
اگر یک جلوه بیرونی برای بازشناسی آن همه لحظات گذشته در جایی می ماند.
اگر چیزی بود که بعدا به خودم و به دیگران نشان می دادم که من روزی تدریسی در چنین جایی کردم.
تدریس برای این آدم هایی که می دانم خیلی هاشان روزی مهم می شوند. حتی اگر نخواهند،...
یک اثباتی بیرونی باید برای من وجود داشته باشد برای اینکه بدانم این تصویرهای درون ذهنم واقعا بوده اند یا نه. برای اینکه تداومم را اثبات کنم و (در آینده ام) بدانم که همان (آدم الانی) هستم یا نه. - در لحظات حمله ناامیدی و عدم اعتماد به نفس.

برای اینکه بدانم همه این خاطرات خوب درون ذهنم، توهم و رویا نبوده اند.

برای اینکه اگر قرار شد بقیه عمرم (بعد از 30 سالگی) را در سکوت و خاموشی صرف کنم، چیزی برای افتخار در گذشته داشته باشم. (نمی خواهم بگویم خوب بوده. اما از یک مقام کوتاه مدت، وقتی داوطلبانه کناره گیری کنی، لااقل باید حق حفظ خاطره آن را داشته باشی)
دلم برای خودم در دوران پیری می سوزد؛ که هیچ تصویری از این خاطره (که امروز هنوز در ذهنم هست) برایش نمی ماند.

باز هم زیاده گفتم

این حس را (و حس مشترک چند چیز دیگر درباره فراموشی را) دیدم که در این لیریک خوب گفته: (نقل قول از وسط آهنگ)

Am
If you go away as I know you must
Dm
There'll be nothing left in this world to trust
G
Just an empty room full of empty space
C
Like the empty look I see on your face
E
I'd have been the shadow of your shadow
Am
If I thought it might have kept me by your side

و نیز
Am G
But if you go I'll understand
F E Am
Leave me just enough love to fill my hand

باز هم نشد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home