Monday, January 31, 2005

یک موسیقی را که زیاد گوش می کنی، همان زیبا ترین موسقی های دنیا را (برای تو)، وقتی زیاد گوش کردی بی مزه (آدامس) می شوند.
وقتی یک موسیقی را یاد گرفتی بنوازی، باید تمرین کنی، و درست در زمانی که آنرا کامل یاد گرفتی، از آن بیزار می شوی.
من زود و در مدت کوتاهی از هر چیز بیزار می شوم.
و بیشترین چیزی که با ان بودم، زودتر از همه از آن بیزار شدم: خودم.

پس بیزار شدن از با چیزی بودن یک خاصیت اساسی در من هست که خیلی هم در من شدید است. شاید تنوع طلب هستم.

اما موسیقی زیبا را می توانی پس از مدت ها گوش ندادن، باز گوش کنی و لذت ببری. اما در آن هنگام، پروسه بیزاری این بار با سرعت بسیار بیشتری به حد اشباع می رسد.
و پس از آن باید بیشتر صبر کنی.

خدایا راهی نشان ده تا بدانم در پروسه 70 ساله چگونه می توان بیشترین گوش دادن لذت بخش از یک موسیقی را انجام دهم.
اگر نت خوانی (تند خوانی از روی نت موسیقی) را یاد بگیرم البته بعضی از این مسائل حل می شود.
می بینی؟ بیشتر این مسائل راه حل (های عمدتا عجیب) دارند، اما مساله این است که پیدا کردن این راه حل ها کند است. در بهترین حالت، نهایتا در 70 سالگی که (به فرض)جواب همه سوالاتت را می یابی، آن موقع تازه می توانی زندگی را شروع کنی.

پس در جوانی یک زندگی داشته ای به دنبال سوال، و یک زندگی در پیری شروع می کنی به پیروی از پاسخ. و در اولی رنج می کشی و در دومی لذت می بری. اما ایندو جایشان عوض نمی شود. در آن زندگی هفتاد سالگی تنها اشکال این است که هر روز آماده پذیرایی از مرگ هم هستی. مشکلی نیست، همان موقع پذیرایی می کنم! خلاصه Carpe diem babe

چقدر از اینکه این جمله بالایی رو گفتم احساس خوبی نصیبم شد. خوبه بیشتر با خودم درباره چیزهای منفی حرف بزنم، به این سبک، بلکه بیشتر احساس خوب نصیبم شود!
اما مرگ را دوست ندارم. مثل مهمان ناخوانده. گرچه روی خوش به آن نشان می دهم.
اگر بعضی مهمان های ناخوانده هم وجود دارند همیشه خوبند، ولی عزرائیل مطمئنم از آنها نیست!

موسیقی شاید فقط یک تمثیل برای فکر کردن شهودی است.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home