Friday, January 28, 2005

یک تعریف برای علاقه (و یا زیبایی) پیدا کردم.
وقتی یک موسیقی جدید گوش میدی و یا جلوی یک تابلو نقاشی زیبا می ایستی، با خودت فکر می کنی که کدوم این حس ها به اصطلاح زیبایی هنری است. و فکر می کنی که آیا الان داری زیبایی رو حس می کنی یا نه...

آدم از هر چیزی یک مدل درونی می سازد.
یک نمایش درونی یا مدل درونی : internal representation
نمایش درونی یک ایده کلی است مثلا یک خاصیت سیستم بینایی انسان است. همچنین خاصیت مشترک سایر حواس و حتی کل ذهن است.
در اینجا موضوع، یک موجود دیگر است که در ذهنت ساخته ای: مثلا unchangable هگل (تصویر معبود)، همچنین تصور تو از آدم های دیگر یا به اصطلاح بت-ی که آدم ها از هم می سازند. برای اینکه موضوع بحث را کلی نکنم نام IR را برایش انتخاب می کنم.

وقتی آدم درباره یک چیز فکر می کند، یک تصویر درونی یعنی IR آن چیز بر او ظاهر می شود. می تواند فکر کند و سعی کند که آن را واضح تر ببیند. و یا آن را مثل ضبط صوت تکرار کند.
و انسان می تواند به آن مدل درونی یا نمایش درونی علاقه مند شود. زیبایی را در آن فضای درونی می بیند. اما نکته مورد تاکید در اینجا این است که زیبایی فقط در آن فضای درونی می تواند دیده شود.


> زیبایی فقط می تواند در یک مدل درونی دیده شود. به همین دلیل وقتی به یک تابلو نقاشی زل می زنی همان موقع لذت نمی بری. اما وقتی بیاد میاریش تحسینش می کنی و حاضری بگویی زیبایی در آن وجود دارد. ترانه خوب نیز آن است که مردم زمزمه (تکرار)ش می کنند.
در اینجا، می توان درباره خواص غیرعادی زیبایی هنری و نوع خاص ناپایداری آن استنتاج هایی ارائه کرد. به همین دلیل است که برای هر موسیقی زیبا، عادت کردن به آن و لذت از آن موسیقی طول می کشد و درک زیباییش طول می کشد حتی اگر شاهکار باشد. معمولا همان دفعه اول شاهکار بودنش به نظر نمی آید. (مگر اینکه متخصص باشی و در مورد آن استدلال منطقی منتقدانه کنی). آن زمان برای این لازم است که مدل درونی ساخته شود.
در اینجا یک رابطه Mimesis و Aesthetics هم عیان می شود.

و وقتی کسی رامی بینی، یک مدل درونی از آن میسازی. به دلایلی ممکن است آن مدل درونی پررنگ تر شود. و حتی با آن مدل درونی شروع به صحبت ذهنی کنی.
make them all disapear
و وقتی روبرو می شوی، معمولا ان مدل درونی را مجبور می شوی اصلاح می کنی.
و وقتی دور می شوی، دوباره مدل تحول خودبخود میابد.
وقتی دوباره با واقعیت روبرو شوی می بینی که این مدل چقدر ناقص بوده.
مدل مربوطه همیشه ناقص است و بخش های نامشخص دارد. آن مدل دوست دارد خود را تکمیل کند. یا دوست داری آن مدل را واقعی تر کنی. یا دوست داری آن را کامل تر کنی. وقتی با همه واقعیت مواجه شدی متوجه شباهت اندک مدل با واقعیت می شوی.
چون اصولا مدل ذاتا نمی تواند منطبق بر واقعیت شود.
وجه غم انگیز ماجرا این است که با گذشت زمان، این دو (تصویر و واقعیت) بر هم منطبق نمی شوند، بلکه آن تصویر و مدل درونی اولیه اصلا محو می شود.

حالا اگر متوجه شوی یک مدل درست معکوس واقعیت باشد چی؟... (لیاهس)


پ.ن: البته در کنار همه این ها یک قضیه را باید در نظر گرفت. دینامیک مربوطه را فکتوری به نام جلب توجه اولیه مورد تاثیر قرار می دهد: در موسیقی، در نقاشی، و در آدما ... . هنر رومانتیک شاید بیش از حد به این جلب توجه اولیه توجه نشان می دهد

1 Comments:

Blogger Lilith said...

Wow

خیلی قشنگ نوشتی !.. خیلی خوب تحلیل کردی ... مخصوصا اون قسمت مربوط به موسیقی رو......و اما در مورد آدم ها ...فکر کنم یه کم جای بحث داره

درسته... با گذشت زمان تصویر و واقعیت بر هم منطبق نمی شوند و شاید این باعث شود آدم تمایل داشته باشد که آن مدل را حفظ کند و به طرف اجازه ندهد که با حضورش آن را محو کند ... همین اندازه که بتواند مدل را در مراحل اولیه تغذیه کند برای او کافی می باشد ...گهگاهی هم ببیندش که قسمتهای محو شده بر اثر مرور زمان دوباره پررنگ بشن ...ممکنه مدل با تصویر واقعی اش کامل بشه ... گاهی هم آدم مدل ها رو با هم میکس می کنه و یه مدل ایده آل (!) می سازه که اصلا وجود خارجی نداره !... بله با گذشت زمان تصویر و واقعیت منطبق نمی شوند ولی وحدت پیدا می کنن چون یکی شون محو می شه ..یا تصویر یا واقعیت ... انتخاب با تو ست ... تصویر یا واقعیت ( چون اگه مدل رو نگه داری مجبور می شی برای اینکه محو نشه از حضورصاحب مدل (!) در زندگیت جلوگیری کنی و اگربا واقعیت روبرو شوی همونطوریکه گفتی تصویر اولیه محو می شود ... پس بعد از اینکه مدل اولیه را ساختی باید انتخاب کنی)

مدل سازی از افراد کاری است که همه انجام می دهند ولی زندگی کردن در میان مدل ها یعنی فرار از واقعیت ... برای من نتیجه ای جز عدم تعادل به دنبال نداشته

اصلا تصویر بدون وجود خارجی جذابیت نداره که!... ولی واقعیت می تونه داشته باشه

5:40 PM  

Post a Comment

<< Home