سالهاست که روز تولدم حالم گرفته می شود و تمام آن روز (که همه درباره آدم حرف می زنند)، آدم بی حس و دپرس است. نمیدانم این مختص شخصیت من است یا همه اینطورند. من از اینکه وارد سال بعدی بشوم حالم گرفته می شود. فقط دو سال است که متوجه این ماجرا شده ام و به آن آگاه شده ام.
شاید تبریک را برای آن می گویند که بفهمانند که یادت هست. اما چگونه باید گفت؟ روز بدی است چون آدم یک سال بزرگ تر می شود خصوصا برای من که نمیخواهم بالاخره یزرگ شوم! اصلا نمیدانم آیا باید چنین چیزی را تبریک گفت یا نه. اما اگر کاری برای آدم نکنند بدتر است و خیلی حالش گرفته می شود. این روزی است که آدم، خودش در انفعال، و بقیه در تکاپو برای او هستند. چون برای هر من، این روز روز آن من است.
شاید تبریک را برای آن می گویند که بفهمانند که یادت هست. اما چگونه باید گفت؟ روز بدی است چون آدم یک سال بزرگ تر می شود خصوصا برای من که نمیخواهم بالاخره یزرگ شوم! اصلا نمیدانم آیا باید چنین چیزی را تبریک گفت یا نه. اما اگر کاری برای آدم نکنند بدتر است و خیلی حالش گرفته می شود. این روزی است که آدم، خودش در انفعال، و بقیه در تکاپو برای او هستند. چون برای هر من، این روز روز آن من است.
1 Comments:
روز تولدم .. روزی که به این دنیای لعنتی پا گذاشتم بدون اینکه بدونم چرا... چرا کسی از من نپرسید که مایلم به دنیا بیایم یا نه ؟..آیا واقعا آمدنم با نیامدنم فرقی می کرد؟...به این فکر می کنم که نوزده سال زنده بوده ام و هنوز نمی دانم برای چه !... دارم به زندگی ادامه می دهم و معلوم نیست تا کی !...و باز هم برمیگردم به سوال اصلی : برای چه ؟...آیا در این دنیا خلاءی احساس می شد که با بوجود آمدن من پر می شد؟...معلومه که خلاء احساس می شد و می شود ولی سوال این است که آمدن من برای چه بود؟...فقط یک موجود کانفیوزد* به مجموعه ی موجودات اضافه شد !...مسخره است اگر تا آخر عمر نفهمم هدف چه بوده ... آنوقت مرگ من مثل یک عمل تفریق بالافاصله بعد از جمع خواهد بود
*confused
Post a Comment
<< Home