Friday, March 25, 2005

دنیا پر از conflict است. اونقدر که دل من رو خون میکنه.

یکیش خودم
آدم وقتی ناراحته، با خودش میگه کاشکی یکی از بالا بیاد و آرومش کنه: تحلیلش کنه، خوشحالش کنه، بهش امید بده. درست مثل کودکی ها مون، که وقتی زیر گریه می زدیم یک نفر از روی زمین ما رو برمی داشت، و بعدش ناگهان اوضاع خوب می شد! الان اما چنین کسی فقط در ذهن ما هست.
اوه - خدایا چه punishment عظیمی.

شکنجه - شکنجه واقعی است.
اصلا قابل تحمل نیست. درد دارم، در همه جای بدنم درد دارم.
خلاف عرف بودن آیا باید این همه زجر داشته باشد؟ آخه من خودم رو هم نمی تونم تحمل کنم. حالا اینطوری درد هم دارم.

اتفاق مهمی نیست. اما ترسم اینه که یه وقت بیماری روانی نگیرم. فشار عصبی. روحِ من رسما قراره لِه بشه.
رفلکس هایم عجیب شده و نمیتونم رفتار خودمو توجیه کنم. مغزم داره منفجر میشه. همینطوریش که مشکل داشتم، حالا آخه چرا این بلای جدید رو بسر خودم آوردم؟
نمیتونم اینجا ننویسم. به کی بگم؟ تا حالا از دست دادن چیزی، این همه رنج و عذاب به من تحمیل نکرده بود.

دقیقا احساس می کنم یک نیروی مرموز و بسیار قدرت مند داره از درون من رو کنترل می کنه، هدایت می کنه.
دست خودم نیستم. داره از داخل من رو زجر میده. و استقلالِ روحم را از دست دادم. احتمالا به همین نیروی مرموز است که میگن تقدیر.
کابوس - کابوس کامل در بیداری و در خواب، یک روز کامل در کابوس.
وحشت دارم که بخوابم.

اون چیزی که میخام باشم و بشوم امکان ندارد.
احساس وحشتناکی دارم. این یک حمله احساسی است.

Monday, March 14, 2005

وقتی توانایی بیان (بازگویی) یک مفهوم را نداری، بعدیش را بجو
ایده آلیست پیش خود ناگفته می گوید: "من همه نیّتم"
نقل از کتاب آنتونیوگرامشی. نوشته جوزپه فیوری.چاپ اول.ص 308
در زمانهای گذشته سه غول در اسکاندیناوی زندگی می کردند، بر قله های سه کوه دور از هم. بعد از هزاران سال خاموشی، غول اول به دو غول دیگر ندا داد: «من صدای بع بع گله گوسفندی را می شنوم!» سیصد سال بعد غول دوم جواب داد: «من هم می شنوم!» و سیصد سال بعد از آن، غول سوم به آن دو گفت: «اگر شما دوتا دست از این وراجی برندارید، من از اینجا می روم!»
این داستان آشناست. من کدومشون بودم؟