Monday, January 31, 2005

هر چی غیر مستقیم تر باشه کشفش لذت بخش تره.
اما هرچی غیر مستقیم تر باشه غیر واقعی تر میشه. پس قبول و باورش سخت تره.
پس باید یک ساپرت داشته باشه. مثلا اینکه که تعمدی در کار بوده.
وای این یک مکانیزم جدیده!
ماجرایی که برای آدم درست کنن
ژان ژاک روسو به من گفت:
وقتی توی حیاط بازی می کنید، زیاد سروصدا نکنید.
مردم حواسشون پرت بازی شما میشه

(جدی میگم واقعا به خود من گفت- توی کتابش)

اما خودمونیم کی میخاد گوش بده. نه؟ ;)
بستنی خامه ای
بستنی توت فرنگی
بستنی کیوی

بستنی انبه (اوغ)
بستنی نسکافه
بستنی جلبک های بیابان
بستنی کاکائویی

من زیاد بستنی دوست ندارم.
من فقط پیتزای پنیر. به!

بستنی خار مغیلان
بستنی اکالیپتوس
بستنی گالینابلانکا (اوغ)
بستنی قارا و لواشک
ماست میوه ای
ترشی جوهر لیمو در دربند و فرحزاد
قلیون آناناس
(بی شوخی صنایع غذایی ایران خییلی همممش مزخرفه)
koochik
koojik
koojikjik
koo koo jik jik
hee haw !
خطاب به دایی 80 ساله پدرم که زن دائی را از دست داد:
دایی! حالا تاسف جوانی را نخورید یک وقت. زندگی اکنون زیباست ...
نه؟ انصافا شما از همه چیز بیشتر لذت نمی برید؟ البته این روزها خبرهای بد هست. و درد هم هست. و مثل همیشه مرگ هم هست. هر دو جنبه خوبی و بدی دنیا تشدید شده اند. ... آدم واقع نگر، در این برهه، قهرمان است!
میدونم اون احتیاج به کلمات این بچه jeghele ندارد.
آخ
اما بدون کانفیدنس یک کیفِ دیگه داره

وقتی به دوران پسا-کانفیدنس* رسیدی، دیگه راه برگشتی وجود نداره!!
*post-confidence era

تعجب می کنی؟
شک داشتم اما مطمئن شدم که: صدای این گیتاره که خریدم عالی است. اما باوجود ارزان بودنش و با وجود اینکه در انتخابش بر حسب کیفیت صدایش و خیلی حسی و از روی گوش عمل کردم، اما به طرز غیرمنتظره ای خوب در آمد. اولش نگرانیش یک هفته ام را خراب کرد اما حالا می بینم که خیلی بهتر از تصور اولیه ام قبل از خریدش از آب در آمده.
فقط نمیدانم چرا از دیروز بدنه اش خر خر می کند.

آخ چقدر این سیم بم رو دوست دارم. دقیقا همونطوری که پیتزای پنیر رو دوست دارم. این گیتاره هم که سیم های بمش معرکه است. کاش حالشو داشتم صداشو اینجا میذاشتم. نکنه بعد از مدتی صداش مثل اون یکی گرفته بشه؟ وقتی خواستم سیمشو عوش کنم چه سیمی بگیرم؟ که باز هم همین صدا رو بده؟ ها؟ (این اضطراب، لذت گوش دادن به صدای فعلی رو بیشتر می کنه!) :E
( مثل آهنگی که از رادیو پخش میشه و مثل ماهی که میدونی الان سر می خوره می ره)
Pao Chia 394CE
یک ایده این است که برای آن لجن هم شعر بسرایی.

توضیح: البته لازم نیست شعرت دقیقا همان بو را حتما داشته باشد ها
دوباره: شاید مهم ترین سوال غیر فلسفی(!) در زندگی هر کس این باشد: چکار کنیم که لحظات "حس بد" و "رنج از حضور در این لحظه" در زندگی کمتر شود؟ راه حل اصلی اینه که این حس های حال گیری رو جدی نگیری. یعنی بهشون رو ندی. اما باید به شون درست فکر کنی.

لوی استروس: یک اصطلاح داره به نام تفکر وحشی. مفهوم کلی آن را می دانستم و راجع به یک دانسته من در سه سال اخیر است. اما خود این کلمه و تفسیر او و کاربرد آن و نحوه اتصال آن به تفسیرهای ذهنی و مثالهای عینی، جالب است.
یک موسیقی را که زیاد گوش می کنی، همان زیبا ترین موسقی های دنیا را (برای تو)، وقتی زیاد گوش کردی بی مزه (آدامس) می شوند.
وقتی یک موسیقی را یاد گرفتی بنوازی، باید تمرین کنی، و درست در زمانی که آنرا کامل یاد گرفتی، از آن بیزار می شوی.
من زود و در مدت کوتاهی از هر چیز بیزار می شوم.
و بیشترین چیزی که با ان بودم، زودتر از همه از آن بیزار شدم: خودم.

پس بیزار شدن از با چیزی بودن یک خاصیت اساسی در من هست که خیلی هم در من شدید است. شاید تنوع طلب هستم.

اما موسیقی زیبا را می توانی پس از مدت ها گوش ندادن، باز گوش کنی و لذت ببری. اما در آن هنگام، پروسه بیزاری این بار با سرعت بسیار بیشتری به حد اشباع می رسد.
و پس از آن باید بیشتر صبر کنی.

خدایا راهی نشان ده تا بدانم در پروسه 70 ساله چگونه می توان بیشترین گوش دادن لذت بخش از یک موسیقی را انجام دهم.
اگر نت خوانی (تند خوانی از روی نت موسیقی) را یاد بگیرم البته بعضی از این مسائل حل می شود.
می بینی؟ بیشتر این مسائل راه حل (های عمدتا عجیب) دارند، اما مساله این است که پیدا کردن این راه حل ها کند است. در بهترین حالت، نهایتا در 70 سالگی که (به فرض)جواب همه سوالاتت را می یابی، آن موقع تازه می توانی زندگی را شروع کنی.

پس در جوانی یک زندگی داشته ای به دنبال سوال، و یک زندگی در پیری شروع می کنی به پیروی از پاسخ. و در اولی رنج می کشی و در دومی لذت می بری. اما ایندو جایشان عوض نمی شود. در آن زندگی هفتاد سالگی تنها اشکال این است که هر روز آماده پذیرایی از مرگ هم هستی. مشکلی نیست، همان موقع پذیرایی می کنم! خلاصه Carpe diem babe

چقدر از اینکه این جمله بالایی رو گفتم احساس خوبی نصیبم شد. خوبه بیشتر با خودم درباره چیزهای منفی حرف بزنم، به این سبک، بلکه بیشتر احساس خوب نصیبم شود!
اما مرگ را دوست ندارم. مثل مهمان ناخوانده. گرچه روی خوش به آن نشان می دهم.
اگر بعضی مهمان های ناخوانده هم وجود دارند همیشه خوبند، ولی عزرائیل مطمئنم از آنها نیست!

موسیقی شاید فقط یک تمثیل برای فکر کردن شهودی است.
میشه بستنی خامه ای رو خورد و به لجن فکر نکرد. گرچه از آن اطلاع داشت.

اطلاعش این سود رو داره که وقتی داری بستنی میخوری، حواست باشه زیاد عمیق غواصی نری
:D هاها!
آرزو بر جوانان عیب نیست...
اما آرزو نداشتن برای آدم یزرگ ها تنفربرانگیز و disgustingاست.
با این چیزا می تونم راحت به خودم بخندم. اما اول باید خودم را به اندازه کافی بزرگ کرده باشم، بعدش می توانم جلوی مردم به خودم بخندم
باید سوسول نباشی تا بتونی از بستنی روی لجن لذت ببری.
مواظب باش، لجن هر کس را بیرون بکشی، بوی آن جهان را فرا می گیرد
این جمله تابو را نباید جایی گفت یا نوشت
درباره بعضی مسائل پیش پا افتاده، عجب مثالها یی می شود بافت (آن برکه که کف آن لجن و روی آن بستنی است...)
از گفتن این مثال، یک احساس راحت شدنِ بزرگ به من دست داد
امروز یکی از بدترین روزهای کرختی و frustration بود. اما فکرهای بستنی خامه ای بود که می آمد. شاید چون که دوباره سریع کتاب لِوی استروس را مرور کردم.
وقتی دو چیز را از هم جدا می کنی، هیچ کدام را دور نریز

چون هر کاری کنی آخرش خودشان به سراغت می آیند - این دومی در مورد منفیت ها صادق هست
گاهی خل می شی و می نشینی فکرهایی که ارزش نوشتن رو ندارن رو هم می نویسی.
ناگهان چنان درهای عظیمی جلویت باز می شود که باید قرص زیرزبونی یا قرص قلبت رو بخوری!

سرزمین های کشف نشده، معمولا فقط از سوراخهای تحمل ناپذیری به آنها راه هست.
مثال: در داستان عجیب ولتر، "کاندید"، به طور تصادفی راه سرزمین الدورادو را پیدا می کند.
مثال: توی ژانر فرار از زندان، معمولا زندانی ها از توی لجن و فاضلاب فرار می کنند.
نتیجه: همه فرار ها هم لزوما پرواز نیستند!
نتیجه: راه رهایی، از پیمودن بیابان منفیت می گذرد

رفرنس ها:
رمان کاندید، اثر ولتر
کاتالوگ نیترو گلیسیرین
خیلی از فیلم ها

این باور نکردنی که گیتار زدن در موقع فکر کردن، اینهمه برای حل مسائل مفید واقع می شود. آیا برای دیگران هم این اثر را دارد؟ آیا برای گذشتگان هم این اثر را داشته؟
آیا این تاثیر هم بخاطر آن است که یک بخش مزاحم مغز (مثلا راست) را به خود مشغول می کند؟ اما ظاهرا که باید مخچه را بیشتر مشغول بدارد(؟)

Saturday, January 29, 2005

نسبیت عام

اون نسبیت خاصِ آرزوها، درمورد خواص مختلفی مثل قد، چهره، دماغ! و خیلی چیزای دیگه برقراره. (درمورد آرزوهای محال!)
همیشه آدم ها در یک سنی به رضایت می رسند و دست از آن آرزوهای بچه گانه بر می دارند. و آن سنی است که بالاخره عاقل شده اند!

اما دست از آرزو برنداشتن عیب نیست.
بچه بودن هم عیب نیست!
بچه ماندن هم به نظر من عیب نیست.
آدم اگه زودتر از عقلش بزرگ بشه که خیلی بده

اما بدانید که آدم ها همیشه از اون چیزی که فکر می کنند نادان ترند. نمونه بارز ش؟ خود من! (خاصیت نسبیت فوق الذکر اصلا برای عقل صدق نمیکنه)

disclaimer: این ها استدلال های حسی هستند و منطقی نیستند. آدم های خشک منطقی شاید اینارو - که درباره خودشون هم ممکنه صدق کنه - به دلیل منطقی نبودن رد می کنند. و نادیده می گیرند.

نسبیتِ خاص در مورد خود-زیبایی

بخش اول: حال گیری
یک: بعضیا به چهره خودشون زیاد حساس می شوند. نمی دانم دلیلش چی است. خیلی هم ربطی به قیافه ندارد. بعد از هزار سال زندگانی، هر وقت توی آینه نگاه می کنند حالشان گرفته می شود.
دو: اون بعضیا، فکر میکنند کاش یه ریزه چهرشون بهتر بود. اگه یه ریزه هم بهتر می شد خیلی راضی می شدن. برای همین جراحی بینی اینقدر طرفدار دارد. چون در مورد زیبایی، حتی قطره ای از آن نیز غنیمت محسوب می شود. (عمل گرایی)
بخش دوم: امید
سه: وقتی آدم با دست خودش از خودش عکس می گیرد، معمولا عکس خیلی بدی از آن در می آید چرا که از فاصله نزدیک، پرسپکتیو تشدید می شود و دماغ و اینا اغراق می شوند و قیافه بدتر از آنچه هست ثبت می شود.
چهار: هر انسان از نزدیک یک شکل است و از دور شکل دیگر. آدم ها در آینه ها، معمولا خود را زیادی-از-نزدیک دیده اند (و در پرسپکتیو شدید). آینه هم همان پرسپکتیو اغراق شده را دارد.
پنج: آدم، دیگران رو کمی بهتر از اون که هستند می بیند
در حاشیه: معدودی اما در پرسپکتیو هم ...

نتیجه: آدم یه خورده از اون چیزی که خودش توی آینه می بینه بهتره ها
البته نمیخام بگم زیبایی امری نسبی است. اینکه نسبی هست یا نه را اصلا نمی دونم.

اما آدم ها درست به همون انداره ای که اگه-بهتر-بودن-خوشبخت-می-بودن، بهتر هستند از اون-که-همیشه-می دیده اند.
همون قدر!

نسبیت خاص در مورد قد - بخش دوم

اما آدم ها همیشه کمی از آنچه به نظرشان می رسد بلند-قد تر هستند!
چطوری؟
چون که آدم، در این مقایسه ناخودآگاه، توجه ندارد که چشم ها، درست در بالاترین جای ممکن از سر قرار ندارند. پس احتمالا وقتی انسان، قد فرد دیگری را با قد خود مقایسه ناخودآگاه می کند، محل چشم خود را نسبت به فرق سر یارو در نظر می گیرد. و در حالی این مقایسه را انجام می دهد که خود را چند اینچ کوتاه تر در نظر گرفته است(underestimate). یعنی هر دو فکر می کنند از طرف مقابل کوتاه تر هستند. پس احتمالا آدم ها کمی از آن قد ایده آل خود نیز کمی بلندتر هستند. (مگر اینکه مثل حلزون...)

نسبیت خاص درمورد قد - بخش اول

چه بخواهم و چه نخواهم، من از اون آدمایی هستم که با دیدن هر آدم بلندقد تر از خودم، به طور ناخودآگاه، حتما حالم گرفته می شود. توی یک پیاده رو، اگه گوش کنی، ناخودآگاه خیلی از آدم ها دارد با خودش می گوید "ای کاش فقط و فقط دو سانت بلندقدتر بودم" (خصوصا توی تجریش!).

برای هر کس، فقط یک اینچ بلندتر شدن می تواند او را برای همیشه خوشحال کند. حتی اگر آدم کوتاه قد (مثلا 120 سانت) باشد، اگر راهی یا امیدی بیابد که یک اینچ نسبت به قد فعلیش بلندتر شود، به قدری راضی می شود که ممکن است از شعف حاصل سنکوپ کند. بعدش مهم نیست که قد آدم هنوز از چند تای دیگه کوتاه تر است. چون پس از آن، به کانفیدنس مورد نظر، می رسد. یعنی انسانی با قد 122 سانت، اعتماد به نفس قدی به اندازه آدم 2 متری پیدا می کند - تا آخر عمر باور دارد که قدش به حد کافی بلند است.
این آرزوی یک اینچ برای همه، بطور مشترک، حدود یک اینچ است.

Friday, January 28, 2005

در یک اثر هنری خوب، این مدل درونی، عمدا با واقعیت فاصله دارد.
بخش هایی از آن ناگفته بماند (ایهام و ابهام)
یک ممکن است بخش هایی عمدا به گونه دیگری نمایش داده شود.

attention spotlight
ایهام و ابهام یعنی دورکردن توجه از روی آن موضوع.
گاهی برعکس است: ایهام یا ابهام یعنی فکوس کردن روی موضوعی که دیده نمی شود.

راستی تعریف این دوتا چه فرقی داشت؟
یک تعریف برای علاقه (و یا زیبایی) پیدا کردم.
وقتی یک موسیقی جدید گوش میدی و یا جلوی یک تابلو نقاشی زیبا می ایستی، با خودت فکر می کنی که کدوم این حس ها به اصطلاح زیبایی هنری است. و فکر می کنی که آیا الان داری زیبایی رو حس می کنی یا نه...

آدم از هر چیزی یک مدل درونی می سازد.
یک نمایش درونی یا مدل درونی : internal representation
نمایش درونی یک ایده کلی است مثلا یک خاصیت سیستم بینایی انسان است. همچنین خاصیت مشترک سایر حواس و حتی کل ذهن است.
در اینجا موضوع، یک موجود دیگر است که در ذهنت ساخته ای: مثلا unchangable هگل (تصویر معبود)، همچنین تصور تو از آدم های دیگر یا به اصطلاح بت-ی که آدم ها از هم می سازند. برای اینکه موضوع بحث را کلی نکنم نام IR را برایش انتخاب می کنم.

وقتی آدم درباره یک چیز فکر می کند، یک تصویر درونی یعنی IR آن چیز بر او ظاهر می شود. می تواند فکر کند و سعی کند که آن را واضح تر ببیند. و یا آن را مثل ضبط صوت تکرار کند.
و انسان می تواند به آن مدل درونی یا نمایش درونی علاقه مند شود. زیبایی را در آن فضای درونی می بیند. اما نکته مورد تاکید در اینجا این است که زیبایی فقط در آن فضای درونی می تواند دیده شود.


> زیبایی فقط می تواند در یک مدل درونی دیده شود. به همین دلیل وقتی به یک تابلو نقاشی زل می زنی همان موقع لذت نمی بری. اما وقتی بیاد میاریش تحسینش می کنی و حاضری بگویی زیبایی در آن وجود دارد. ترانه خوب نیز آن است که مردم زمزمه (تکرار)ش می کنند.
در اینجا، می توان درباره خواص غیرعادی زیبایی هنری و نوع خاص ناپایداری آن استنتاج هایی ارائه کرد. به همین دلیل است که برای هر موسیقی زیبا، عادت کردن به آن و لذت از آن موسیقی طول می کشد و درک زیباییش طول می کشد حتی اگر شاهکار باشد. معمولا همان دفعه اول شاهکار بودنش به نظر نمی آید. (مگر اینکه متخصص باشی و در مورد آن استدلال منطقی منتقدانه کنی). آن زمان برای این لازم است که مدل درونی ساخته شود.
در اینجا یک رابطه Mimesis و Aesthetics هم عیان می شود.

و وقتی کسی رامی بینی، یک مدل درونی از آن میسازی. به دلایلی ممکن است آن مدل درونی پررنگ تر شود. و حتی با آن مدل درونی شروع به صحبت ذهنی کنی.
make them all disapear
و وقتی روبرو می شوی، معمولا ان مدل درونی را مجبور می شوی اصلاح می کنی.
و وقتی دور می شوی، دوباره مدل تحول خودبخود میابد.
وقتی دوباره با واقعیت روبرو شوی می بینی که این مدل چقدر ناقص بوده.
مدل مربوطه همیشه ناقص است و بخش های نامشخص دارد. آن مدل دوست دارد خود را تکمیل کند. یا دوست داری آن مدل را واقعی تر کنی. یا دوست داری آن را کامل تر کنی. وقتی با همه واقعیت مواجه شدی متوجه شباهت اندک مدل با واقعیت می شوی.
چون اصولا مدل ذاتا نمی تواند منطبق بر واقعیت شود.
وجه غم انگیز ماجرا این است که با گذشت زمان، این دو (تصویر و واقعیت) بر هم منطبق نمی شوند، بلکه آن تصویر و مدل درونی اولیه اصلا محو می شود.

حالا اگر متوجه شوی یک مدل درست معکوس واقعیت باشد چی؟... (لیاهس)


پ.ن: البته در کنار همه این ها یک قضیه را باید در نظر گرفت. دینامیک مربوطه را فکتوری به نام جلب توجه اولیه مورد تاثیر قرار می دهد: در موسیقی، در نقاشی، و در آدما ... . هنر رومانتیک شاید بیش از حد به این جلب توجه اولیه توجه نشان می دهد

Thursday, January 27, 2005

این موجود بلده همه چیزو زنده کنه حتی یک تل خاکسترو
نمی توانستم چیزی بگویم.
آخه اگر همین را به کسی می گفتی، باید می گفتم نگو.
اما اگر به من بگویی، باید بگویم بگو.
حالا بالاخره بگم بگو یا بگم نگو؟
بگو
آدم وقتی وبلاگ دوستاشو می بینه، همش الکی فکر می کنه درباره اونه.
خوب شایدم باشه.

Wednesday, January 26, 2005

هیچ بازی ای با حسس وجود ندارد.
هر بازی ای در جهان بازی شگرد و عقل است.
حرکات هر بازی بر اساس خرد، و فکر باید باشد و نمیتواند بر اساس حس باشد.
هر بازی ای که به قصد لذت از بازی، بازی شود. مثال: شطرنج، بازی های با واسطه کلمات (چت، مکالمه، مصاحبت)، بازی هایی که دو حریف یکدیگر را نمی بینند، بازی تدریس، خاله بازی(!)، بازی اقتصادی، ... (الان مثالهای خوبی به ذهنم نمیاد)

مسابقه های ورزشی چی؟
این وبلاگ نابود شد؟
راستش من هیچ وقت چیزی رو نابود نمی کنم.

شاید خرت و پرت زیاد جمع می کنم. شاید هم جرئتشو ندارم؟
این مساله من رو یاد همشهری کین می اندازد. البته قبل از اون منو یاد خودم میندازه اما اون که قبول نیست (برای شما). همشهری کین هم بلند پرواز و تمامیت طلب بود. اما کم-عمقی فکرش و ترکیبی از غرور و شتاب و نادانی جلو پیشرفتش را گرفت.

مشترک گرامی، این بلاگ یک بار نابود شد.
از بس بیهوده و بی تعمق نوشتم منفجر شد.
سیاهی؟

اما بعدش من نابود شدم.
و بعدش دوباره درست شد.

من هنوز نابودم.
بزودی بهبود میابم؟ یا پایان است؟
نابودیم شاید بخاطر عدم ظرفیت برای اتفاقات خوب بود.
اصلا آن انفجار از خوشی بود.
در شرایطی به طرز باورنکردنی خوب
خووووووووووووووووووووووووووووب

Saturday, January 22, 2005

در منطق هنر، شاید غایب اصلی مهم است:
در آن قضیه یکم ابهام و پوشیده بودن هم وجود غایب اصلی به وضوح (اما غیر مستقیم و از طریق استدلالی) مشخص است در حالی که پیدا نیست. دارای این خاصیت است که چشم نباید به آن عادت کند. شاید نباید توسط فیلتر توجه حذف شود . بلکه باید خودش نباشد که اتفاقا توجه بیشتری به آن جلب شود!
یکجا جوکی بود که مفهومش در ایجا به این صورت بیان می شود: کاش غایب اصلی، (همان) غایب میماند - آنوقت مخاطب آرزوی آن را می کرد...
ولی وجود آن، این که در نزدیکی حوزه مشاهده هاست ... می کُشد. شاید وصال به این یکی بد است چون در حوزه احساس و هنر است نه عقل و کشف که در آن باید پراگماتیک بود
خیلی از دانشمندان ایده آلیسم آلمانی، به طرز وسواسی و الکی، حتما لازم بوده که از مغز راست هم استفاده می کردند و با پیانو، ویالون و چیزهای دیگر زمان زیادی می گذراندند. مثال:
هنر سینما رو زیادی مهم کردن. حالم به هم می خوره. گرچه خودم هم یه جورایی آلوده شده ام. بعید نیست سراغ این کار هم بروم.
خوبه همه در زندگی کردن، هنر مند باشند. البته هنرمند آماتور، چون کافیه.
تا زندگیشان را اثر هنری کنن.
طبیعتا بکگراند و کمپوزیسیونش هم باید خوب باشه.
(مثلا موسیقی متن شون رو خودشون بزنن، دکوپاژ و فیلم برداری، گریم، ...)
(جلوی دوربین رفتن)
نور صدا، اکشن؟
در دیالکتیک تنهایی، این پارادایم فقط به تنهایی توجه می کند و تمرکزش را بر حل مساله تنهایی می گذارد.
ادامه دیالکتیک تنهایی چیست؟

کسی که فیلسوف است دیگر روزمرگی ندارد. (نه آرش؟)

دو نفر که فیلسوف باشند دیگر روزمرگی ندارند.

تو جهان بینی خودت و من مال خودم را دارم. خب؟

دو نفر که باهم باشند و با اختلاف سن، یکی در دیگری خورد می شود. نه؟

دو نفر اگر یک واحد شوند...

آن یک واحد، دویش کدام است؟

دو نفر که یکی شوند، آن یک، تنها می شود. (می شوند؟)

آقا، سلمونی اینورا کجاهست؟

این هم ته ایده های دنیا که عرضه شد. خب بریم.

اون که کشف می کنه شاید حتی روزمرگیش هم یه موضوع جالب میشه براش...

نهایی، بر دونفر، (هم)، باید معنا و detect شود.

اگر نشود، بصورت ناشناس و نامرئی می فرسایاند.
پس بگرد دنبال تنهایی ها در گوشه های زندگیت.

دیوانه شده ام. کنترل generatorم را از دست داده ام. یک وقت نسوزه.
اومد
بعضی موسیقی ها حس آهنگشون به حس شعرشون خیلی می خوره.
آنها دارای این خاصیت ها هم هستند:
1-آهنگشون معمولا به تنهایی جالبه
2-شعرشون معمولا به تنهایی جالبه
3-شعر و آهنگ در تضاد حسی ظاهری قرار دارند: مثلا آروم بودن یکی و خشن بودن دیگری. یا در یکی، ظاهرا اثری از دیگری نیست.

درباره if you go away
این موسیقی رو در دوره های مختلف زندگیم زیاد شنیده ام (البته نه خیلی قدیم ها) و لحن آن با موسیقیش و فرم با محتوایش هماهنگ بود. سوالم این بود که چطوری این قدر بااحساس دراومده بدون اینکه منزجر کننده باشه (بر خلاف بقیه آهنگ های رومانتیک). کامل بودن و عمیق و زیبا بودن حس موجود در آن، لطیف و با ظرافت به نظر می آمد.
اما وقتی یک بار درست و حسابی از روی آکورد و لیریک زدمش و به هر دو دقت کردم، حسابی داغون کرد.
حالا فهمیدم که شعرش اونقدر با موسیقیش sync هست که یارو خوانندهه نمیتونسته کمتر از این با احساس بخونه!
I don't deserve.
Just it.
قبلا ها که wild world رو می خوندم خطاب به کی بودم توی ذهنم؟
خروجی نورون ها(عصب ها) در خردسالی کم و ضعیف (نحیف) است،
با بالارفتن سن شدید می شود و نیز ادراک تیزتر می شود.
اما هیچگاه یک سلول عصبی هم به تنهایی برای پایداری خودش کافی نسیت. باید چیزی از بیرون هم باشد.
همیشه هایپرپلاریزیشن داریم یا adaptation. و تنها از بیرون است که سیگنالی می تواند او را اصلاح کند.
چون موجود سومی نیست و پس از (ازدواج) مردم خنثی می شوند. (14Jan 6:14pm)
نورون بچه کم اسپایک می زند. بعد که زیاد شد، لایه وی-1 او شروع به کشف دنیای بصری می کند.
بعد از آن، کودک شروع به کشف خواص بینایی خودش (مثلا خواص غیر عادی لایه وی-1) می کند اما کودک نمی تواند این کشفیاتش را نشان دهد به دیگران، پس این که کشف کرده بازشناسی نمی شود و هیچوقت نمی فهمد که کشف کرده و از یادش می رود. (همان روز)

حیرت انگیز است که خواص تک-نورون ها در سطح رفتار کلی ارگانیسم وجود دارد.

کاشفان

فقط آنها که بلدند کشف کنند من را کشف کردند.
چه التیام و رضایت آرام کننده ای
چرند است اما چون یک بار با خود گفته ام، می نویسم
was drinking the Sun.
همه اونایی که به درس دادن یه جور خاصی علاقه دارن، علاقه خاصی به بلند کردن مو هم دارند - گرچه نامرتب.
همه هم ژولیدگی شبیه هم دارند. انگار که در این زمینه دست و پا چلفی باشند؟ - و به طرز حیرت آوری شبیه همند:
مهدی نـ. و حسین حـ. و ع.کتـ. و سهیل سیـ. و آرش.افـ. و ... (چه عاملی بین آنها مشترکه؟)
تنهایی، بر دونفر، هم، باید معنا شود.
اگر نشود، ناشناس، می فرساید.
پس معناکردن و بازشناسی، مختص پدیده های مثبت نیست بلکه منفی ها را هم باید به رسمیت شناخت.
معمولا فکر می کنند مشکلی نیست اما تنهایی، گرچه وجود دارد، نادیده گرفته می شود.(شب 20 ژانویه 1am)
شاید اینها را که می نویسم خالی می شوم پس به این دلیل است که این بار پیش می روم.
شاید گفتار درونی شفاهی خودم بیش از حد بیرحمانه است،
اما چون در بلوگم سعی می کنم حرف های شیک و مثبت و افتخار آمیزم را بنویسم یا اینطوری حرف یزنم، بالاخره ممکن شد که به زبون خوش با خودم حرف می زنم. و تنها زبون خوش می تواند سازنده باشد.
شاید بالاخره تونستم مثل دو تا آدم حسابی، دو کلوم حرف باخودم بزنم
و کم کم دعوا فیصله یافت؟

چارچوب ها

هر چارچوبی که می دیدم دری در آن هست و قفلی نیز دارد.
دو سه روز است هر دری می بینم پادری welcome و لای باز آن را می بینی.
و واقعیت در میان این دو هیچ تغییری نکرده است
فرق Em با A در پایداریِ اولی است. می گویند مینور غمگین تر از ماژور است. راستش پایدار تر و کِشنده تر است.
چه فایده تکرارِ عددِ 133 اگر بصورت ارتعاشی در هوا نباشد.

چه فایده حضور فکری در ذهن اگر به صورت های گوناگون در نیاید.


چه فایده ذهنیتی که عینیت نیابد. چه فایده عینیتی که ذهنیتی نیابد.
چه فایده فکری که فقط موقع تاسف فکر شود؟
چه فایده آدمی که یادش می رود فکر کردنش درباره فلان چیز را بازشناسی یا تثبیت کند.
فکر موجود فرّاری است.
فکر کردم غمگین باشی.

اما همه اینها فکر است و فکر کردم که این فکر های خودم تنها خیالات است.

Friday, January 21, 2005

من یک حس خوب گرفتم و در حال فکر کردن به آن، reason را رها کردم.
سالهاست که روز تولدم حالم گرفته می شود و تمام آن روز (که همه درباره آدم حرف می زنند)، آدم بی حس و دپرس است. نمیدانم این مختص شخصیت من است یا همه اینطورند. من از اینکه وارد سال بعدی بشوم حالم گرفته می شود. فقط دو سال است که متوجه این ماجرا شده ام و به آن آگاه شده ام.

شاید تبریک را برای آن می گویند که بفهمانند که یادت هست. اما چگونه باید گفت؟ روز بدی است چون آدم یک سال بزرگ تر می شود خصوصا برای من که نمیخواهم بالاخره یزرگ شوم! اصلا نمیدانم آیا باید چنین چیزی را تبریک گفت یا نه. اما اگر کاری برای آدم نکنند بدتر است و خیلی حالش گرفته می شود. این روزی است که آدم، خودش در انفعال، و بقیه در تکاپو برای او هستند. چون برای هر من، این روز روز آن من است.

Thursday, January 20, 2005

پشت سر فیلسوف ها زیاد حرف می زنند. راستش، همش درسته!

Wednesday, January 19, 2005

why there are any processes in the world, out of my consciousness?
نقل قول از (؟)
Won't you take me away from me

aspire, soar,

مدت ها بود (همیشه) دنبال این بودم که من با بقیه چه فرقی دارم. آخر فرقی دارم؟ اگر هم فرقی ندارم باید آن فرق را بوجود باورم.
می خواهم unique باشم.
اما از هر جنبه ای که بررسی کرده بودم، انسانی پیدا شد که از آن لحاظ مثل من بود. پس آن را از لیست تفاوت هایم با دیگران و دلیل یکتا بودنم کنار می گذاشتم. در ضمن دنبال یک دلیل بودم. چون همیشه دلیل اصلی باید یکی باشد.
البته یک تفاوتی در خودم حس می کردم که قابل بیان نبود و همان،حس، انگیزه این جستجو نیز بود.
بعد از سالها زمان و دیدن انسان ها، و فیلتر شدن این خواص، سرانجام دو خاصیت بر جای ماند که ممکن است همان خواص مختص من باشد (شاید هم دقیقا این ها نباشد ولی چیزی هست)

1-امید
(یک نوع low level) و نامرئی و اتوماتیک که فقط در حلات خیلی خیلی منفی (که آنها هم احتمالا نمونه ندارند!) کارایی خود را نشان میدهد
2-بلند پروازی

زیاده خواهی. امید و حس تفاوت. اینکه به هر چیز خوبی دردنیا غبطه می خورم. همه چیز را می خواهم. همه آدمی می خواهم بشوم. هدف مشخصی ندارم، دقیقا برای اینکه هدفم را مرتب بزرگ تر کنم. آلباتروس هم بالاخره از حدی بالاتر نمی تواند پرواز کند. می خواهم بدانم فکر انسان تاچه حد می تواند بلند پرواز کند. آیا اصولا کران بالا دارد؟ (آن بالاها اکسیژن کم می شود)

نتیجه1: دنبال درآمد و شغل نرفتم چون مال پیرمردهاست. جلوی دست و پای مرا می گیرد. و این نوع حریصی، پیشرفت مرا کند می کند.
نتیجه2: عدم موفقیت و INFP شدن، آدم معمولی ای بودن. اما همچنان بالا تر بردن هدف بعد از هر شکست. (آیا ورطه شکست حدی دارد؟)
نتیجه 3: علاقه ذاتی به علم هم در من. فیزیک و زیست شناسی. (این از همان هاست که مختص من نیست اما در این ترکیب ایده آلیستی ناهمگون می نماید) علاقه به دانستن و پرسیدن "چرا" بعد از هر دلیل. و باز هم چرا و دلیل و دوباره چرا آن و دلیل آن و چرا آن دیگری و دلیل دیگر و ادامه دارد. می خواهم بدانم این چرا تا کجا می رود. (برهوت است)

راستش هنوز آدمی به زیاده خواهی خودم ندیده ام! شاید هم باشد ولی من ندیده ام!!!
فقط زیاده خواهم و از هر حکمت دنیا، تنها همین را دارم. (و از نوع خودم)
و به آن امید دارم.
و به سمتش، گام بر می دارم. با زره شناخت. و صبر تحمل. امیدوارم این صبر مرا از محدوده زندگی 100 ساله بیرون نیندازد.
در مقیاس زمانی بزرگ (10+ سال و با چشم پوشی از خطای ±5 سال،) حقیقتا، حقیقتا از درون هم پراگماتیست می نمایم.
پراگماتیست برای (هدفِ) دور و همیشه در حال تکوین
این وبلاگ برای اینه که سریع و باشتاب بنویسم. بعدش ویرایش و انتخاب کنم
in me, those are only tiny bubbles just not overgrown

anguish

feeling anguish,
trying to be good and smile
leaning lonely
(whispering) or silently

appears

دیالکتیک تنهایی

مرحله اول تنهایی است.
در پایان آن، مرحله بعدی شروع می شود. با کسی در خودآگاهی شریک شدن. دنیال یک نفر می گردی که درباره خودت به او بگویی (یا تو در باره او و او درباره تو)
اما دو نفر نیز در نهایت به تنهایی دچار می شوند: تنهایی دو نفره.
بعدش دنبال یک نفر دیگر می گردی که درباره نفر دوم به او بگویی.
با خود می گوید کاش کسی در این دنیا بود که به او نشان دهم این **** را.

فرداش 3:38:
توضیح1: گاهی جیزی می گویی و معانی دیگر هم پیدا می کند
توضیح2: ****= "داستان" ، "قصه" ، ماجرا، تعریف کردن خاطرات امروز برای یکی، ...
جالب: یهو déjà vu شد

قرار

1-با خودم عهد بسته ام که هرگز تصمیمی نگیرم!
2-عمر من در 30 سالگی تمام می شود.
ممکن است تصمیم بگیرم بعدش هم زندگی آرامی را ادامه دهم اما همه ماموریت هایم باید تا سن 30 تمام شده باشد. اصلا نمیتوانم خودم را با سن بیش از 30 تصور کنم. همینش هم خیلی زیاده. او من نخواهد بود. از او (من بالای سی سال) متنفرم. خواهم بود.


خوب بذار حساب کنم چقدر دیگه وقت دارم...
هر کسی آنقدر عمق دارد که 70 سال عمر تمام وقت برای کشف خودش کافی نباشد
(فردگرایی افراطی)
بالاخره همه فهمیدند، پی بردند ...
همه بجز خدای من

Monday, January 17, 2005

آدم ها عاشق لباس ها می شوند.
حالا اگر آدم جالبی هم داخلش بود که چه بهتر.

چه پر رو

معمولا(!) دوست دارم کتابهایی را بخوانم که درباره من باشند.
Impossible! Ou I cant stand 'cause such words seem far alien to me.
these belong to some other worlds I don't and never belong to.

کانفیدنس کجکی - دولا دولا

ای بابا نکنه واقعا کارمون درست تر از اینهاست ولی فقط باورمون نمیشه؟
اگر هم اینطور باشه، تنها دلیلش میتونه همان ندونستنش باشه. بس بگذار ندانیم اگرکه کارمان درست است.
to myself:
let's keep it unbeknownst
dont take these words seriously, it's mere reality

نتیجه: بی خیال، بعضی نظر ها را باید رک گفت. جدی نگیر(seriously) یعنی برداشت های فرامتنی نکن.
54: watching for Q cards and you reach an A.
بازی دو سویه: چند نفر به چند نفر؟
امروز یک بازی دو تیمی بازی کردم. اما این دفعه دو به صفر بودیم.
امروز، روز فوق العاده ای بود. بخاطر دو چیز. یا دوموجود
امشب برای اولین بار فکر کردم که ... - اصلا شاید از ازل
(همان شبی که از نوبنیاد تا خونه رو پیاده اومدم)
اگه جای یکی اونجا خالیه، جای ما که خالی نبود
شوخیِ جدی: دو تا فیلسوف که به هم می پرند اینطوری می شه:
(با تمسخر) هرهرهر، با من شوخی فلسفی نکن
(یادم نیست در چه کانتکستی این به ذهنم آمد. شاید منظورم بازی زبانی بوده)
در ادامه آن کشف یا بیان:
ناخودآگاه در سیاست، پول است.
انگیزه اقتصاد، قدرت است.
انگیزه قدرت، کانفیدنس است.
در کانفیدنس، توجه (یا تحسین) است.
ناخودآگاه ارتباطات انسانی، چهره ها هستند.
انگیزه توجه دیگر ناخودآگاه است.
ناخودآگاه را دیگر من ندیده ام که بقیشو بگم. بقیش محو شده است.

باز هم چرت و پرت بافتم نه؟ خزئبلات بی پایه و غیر منسجمی که لیستی از کلمات را به-هر-ترتیب به هم متصل می کند. اما خداییش اگر ایده ای گرفتید برای من هم بگویید
زدودن عینیت:
چهره، وقتی برای ما زیبا می شود،
معمولا چهره های آشنا زیبا تر از روز اول هستند.

چون مغز یادمیگیرد بخش های توی-ذوق-زن رو نادیده بگیرد. در آن نقطه ها کور می شوی!
انگار که با چیزی پوشانده شده است. همانطوری.

البته این برای چهره های عادی برقرار است نه چهره های آسمانی و خدایگانی

Sunday, January 16, 2005

Where is it?
امروز دوباره این جمله را ناخودآگاه گفتم. همچنین هنوز هم گاهی می گویم:
come get some
تنهایی و خودآگاهی من، درست مثل بازی Duke Nukem 3D شده است. البته این مدت بهبودهایی داشته ام. من در سال 76 خیلی این و وارکرافت را بازی کردم. یادش بخیر، با علی فتح الهی بودیم. و من کلاس ها را نمی رفتم و به اواخر ترم که رسید، در صبح امتحان مدار الکتریکی(؟) به وضوح می خواستم یازیم را (شب هدر رفته را) Load کنم و برگردم به دیشب و ایندفعه درس بخواهم. نتیجه: تداوم زمان را هم یاد گرفته ایم . (به زبان ایشون، عادت کرده ایم)
جدا دنیایی به غایت واقعی و هراسناک بود و واقعا می شد در آن حضور داشت. من گنده از بعضی جاهاش می ترسیدم. اصوات این بازی، مهم ترین و بیادماندنی ترین مشخصه این شاهکار بود. لذت های آن را explicit و گوشزد و یازگو می کرد. یعنی ذهنیتی بود که عینیت ماجراهای بازی را ساپرت می کرد.
تفاوت شخصیت:
غریزه terminate در یک نفر
و continue در من

من همیشه میل دارم که برگردم و ناتمام ها را تکمیل کنم. ماموریت هایم را گرچه ناتمام می گذارم اما می دانم که به همه آنها بر می گردم. یعنی می توانم بگویم هیچ کاری در زندگیم نبوده که ناتمام بگذارم!! (جمله ای که اصلا به من نمی آید!). ناتمام تمام نمی کنم.
همیشه انبوهی از ناتمام روی دوشم هست. همیشه ناتمامند. پس چگونه است که با وجود این همه کار ناتمام، باز هم می گویم آنها را ناتمام تمام نمی کنم؟ در حقیقت همچنان در حال انجام آنها هستم.
همیشه همه چیزم ناتمام است ولی همیشه در حال انجام آن همه جیز هستم. ای مشغول هستیم. می گذره. (ایده آلیست از نوع INFP همینه). تصویر ذهنیم آدمی است که در بیابان کشان کشان می رود، در حالی که تعداد بی شماری ریسمان، با قلاب هایی در انتها، به دوش خود گرفته، و به آن قلاب ها ماهیهای نصفه (و شاید تشنه) وصل است و همیشه آنها را به دنبال خودش روی شن ها می کشد و راه رفتن در حال خم بودنش را سنگین و کند می کنند . مثال:
  • مثلا اگر یک روز به فیزیک علاقه داشتم، اکنون دارم به آن می گردم.
  • اگر یک روز، در دبیرستان، هوس نوشتن برنامه ای را کردم، آنها که انجام نشد، هنوز وسوسه انجام آن آزارم می دهد.
  • اگر روزی قرار گذاشتم من هم ساختن کامپیوتر را تجربه کنم، این عقده شد و ول نکرد مرا تا اسفند 80.
  • من به ماهیت درس های زیست شناسی و تاریخ و جغرافی هم علاقه داشتم. (هر کدام داستانی جالب در این ادامه زندگیم پیدا کردند)
  • به درس معارف هم توجه می کردم. ناگفته پیداست که همه نمره هام خراب بود.
  • و در نهایت: اگر نمرات راضی کننده ای نداشتم، استاد دانشگاه شدم تا مساله را (برای خودم) از بن برچیدم!

شاید من به آرزوها و افکارم وفادارهستم. (همان موجودات لزج را میگویم)
شاید در مغزم آشغال جمع می کنم. ولی آنها را در نخ هم می کنم.

خلاصش اینکه، رنج می کشم از اینکه همه این سه ترم تدریسم، می دانم که در این ذهن خاکی دچار فراموشی و غبار کهنگی خواهد شد.
درست مثل آن تصاویر کودکیم که می دانم دیگر برای همیشه محو شده اند،
اکنون من هم، یا تصاویر کنونی، یعنی همان خاطرات آینده ام، بزودی به عکس های کهنه ای تبدیل می شود که آن زمان باید کلی زور می زنم تا به خاطرم بیایند.
بازسازی کنی و به عکس ها مراجعه کنی تا حالت نوی آنها را بازیابی.

پس دوست دارم برای لجلجت با مسوول بخش فراموشی در مغزم، عکسی از این یک ترم تدریسم داشته باشم.
شاید یک دلیل که بعضی هم بودند که از این کلاس خوششان آمده باشد، این باشد که دارای علاقه و یجور احترام به درس ویا به دانشجوها بودم. طبیعتا این حس علاقه ی احترام در داخل من عمدی و زیاد بوده که در نتیجه آن مقداری نیز به نیرون نشت کرده. (من برای بروز هر عکس العمل به بیرونم، کلی از درونم شدتش را زیاد می کنم و گاهی نیز با خودم کلنجار می روم )
اما بدانید که این حس، با کم کم جدا شدن از یک ترم پرخاطره (برای من)، کم کم-رسما تبدیل می شود به نوستالژی خالص و حشک و خالی،
و این پروسه در پیش رو، تبدیل شدن آن شغل روزانه به یک نوستالژی خالص، آنچنان اذیت کننده و تب آلود است، که خودم هم تحملش را ندارم و دارم پس می زنم. حیف شد که یک عکس یادگاری با بچه ها نگرفتم. آقا ما هیچی نخواستیم، فقط یک عکس از این کلاس که هر روز جلوی چشمان ما بود می خواهیم.
مساله این است که یک خاطره و یک تصویر در ذهن تاریک من جا مانده،
که امید ندارم که حقیقتِ همان تصویر را، در هیچ گوشه دیگر دنیای بیرونی، پیدا کنم. یعنی فقط تجلی درونی دارد و نه تجلی بیرونی. و تجلی درونی مرتبا محو می شود یا تغییر شکل میابد. این مغز ناوفادار، تصاویر را حفظ نمی کند و اگر تلاش کنم که برای حفظش آن را مرور کنم یا بیاد آورم، تحریف می شود. پس از زنده نگه داشتنش به این صورت هم می ترسم. حیف شد که یک عکس یادگاری با بچه ها نگرفتم.

اگر یک عکس از این کلاس داشتم، از کلاسی که که تحصیل دکترا، و وحله مهمی از عمرم را یک سال بخاطر آن عقب انداختم ...
اگر یک جلوه بیرونی برای بازشناسی آن همه لحظات گذشته در جایی می ماند.
اگر چیزی بود که بعدا به خودم و به دیگران نشان می دادم که من روزی تدریسی در چنین جایی کردم.
تدریس برای این آدم هایی که می دانم خیلی هاشان روزی مهم می شوند. حتی اگر نخواهند،...
یک اثباتی بیرونی باید برای من وجود داشته باشد برای اینکه بدانم این تصویرهای درون ذهنم واقعا بوده اند یا نه. برای اینکه تداومم را اثبات کنم و (در آینده ام) بدانم که همان (آدم الانی) هستم یا نه. - در لحظات حمله ناامیدی و عدم اعتماد به نفس.

برای اینکه بدانم همه این خاطرات خوب درون ذهنم، توهم و رویا نبوده اند.

برای اینکه اگر قرار شد بقیه عمرم (بعد از 30 سالگی) را در سکوت و خاموشی صرف کنم، چیزی برای افتخار در گذشته داشته باشم. (نمی خواهم بگویم خوب بوده. اما از یک مقام کوتاه مدت، وقتی داوطلبانه کناره گیری کنی، لااقل باید حق حفظ خاطره آن را داشته باشی)
دلم برای خودم در دوران پیری می سوزد؛ که هیچ تصویری از این خاطره (که امروز هنوز در ذهنم هست) برایش نمی ماند.

باز هم زیاده گفتم

این حس را (و حس مشترک چند چیز دیگر درباره فراموشی را) دیدم که در این لیریک خوب گفته: (نقل قول از وسط آهنگ)

Am
If you go away as I know you must
Dm
There'll be nothing left in this world to trust
G
Just an empty room full of empty space
C
Like the empty look I see on your face
E
I'd have been the shadow of your shadow
Am
If I thought it might have kept me by your side

و نیز
Am G
But if you go I'll understand
F E Am
Leave me just enough love to fill my hand

باز هم نشد
همیشه، یکی بودن، تضادفی است.
واقعا حيرت آوره كه سلموني خوب، اينقدر سخت پيدا بشه
نبايد بعضي از اون چيزارو مي نوشتم. ديشب كه از خستگي همينطور online خوابم برد، قوه قضاوت دروني (خ س) از كار افتاده بود و در يك جو آخرالزماني هر چيزي از دهنم اومد نوشتم. اميدوارم مردم نديده باشند.
ذذهنیت=وقتی درها رو می بندی و شیشه ها رو بالا می کشی، قفل هم بکنی.
چارشنبه یک دعوا دیدم که یارو در سمت راننده رو باز کرد و شروع کردند به دعوا. در فیلم پارک ژوراسیک هم در ها رو قفل می کردند که دایناسور گندهه (تی رکس) نیاد تو!!!
گاهی اوقات اگر بخواهی روحیه judgement خودت رو حفظ کنی نابود می شودی.
من هر کاری می کردم نمیتوانستم مثل بقیه فکر کنم.
در حالی که در آستانه بودم، استاد دانشگاه شدم

چیزها را طبق نحوه فکرم را پخش و منتشر کردم
عجیبه که برای دیگران جالب بود.
شاید مساله فقط یک تفاوت ساده باشد.
همین نکته که باعث رنج و شکنجه من بود، ناگهان برگ برنده من شد.

از این برگ برنده ها نمی خواهم.
درونمایه یه همه چیزهای خوبی که جدیدا درباره من می گویند اینهاست...
(باید صریح بگویم)


و اما حالا مرحله ضد حال را شروع می کنیم. (منفیت هگلی). بعدش سعی می کنیم واقع بین شویم و همه را باهم ببینیم. حالا آماده تحول هستیم.
خورشت ما آماده است(مطلق). مرحله بعدی لطفا.
فکر ها مثل موجودات زنده ای هستند و تصویری که با آن آنها را تصور می کنم موجودات لیز بازی another world یا بازی flash back (یه همچی چیزی بود) و بازی جدیدتر alone in the dark. موجودات لزج و چسبناک و خود مختار و دارای قابلیت اینترکشن
این وبلاگ، در کلیتش، یک کمدی است. من اینجا دارم گل لـقـت می کنم. بقیه هم مرا فقط نگاه می کنند. و به صورت یک دلقک یا آکروباتیست به من نگاه می کنند. بدون دادن کامنت.
پرسه زنی که مرتب بی هدف از شاخه به شاخه می پرد، سوژه کمدی اسلپ استیک است چون معلوم نیست چکار می کنم و هدفم چیست.
تا حالا بازی دو تیمی "یک به 70" را بازی کرده اید؟
دنیای ابر مدلسازی ها باید جالب باشد.
چطور تا حالا پیش نمی اومد؟
آخه موقتا […] عوض شده
هر کس را نادیده بگیری، کانفیدنس را از دست می دهد.
حالا در هر level کانفیدنس که باشد مهم نیست: از آن شروع به نزول می کند.

به هر کس توجه کنی کانفیدنس کسب می کند.
پس، قضیه iff:
کانفیدنس = attention-از-دیگران (با دینامیک البته)

نتیجه:
your attention please!
عادت ندارم به بازی های دو نفره. همیشه یا تنهایی (یک به صفر) بازی کرده ام یا یک به سی (یا هفتاد).
هیچگاه عدد 2 مقدس نیست. اما عدد 1 ممکن است مقدس باشد. اگرجایی 2 دیدی دنبال 3 و 4 و بقیه N هم بگرد. (سهیل: دوران دبیرستان)
مشترک گرامي و عزیز محبوب

دسترسي به اين سايت برای شما
زشت است، خوب نیست و امکان پذير نمي باشد
(عشق ناجی من)

عزیز دل برادر، دیگه باد رسماَ بری سراغ
پروکسی بازی.


Saturday, January 15, 2005

A part of me, a part of the cure has bben vanished:
orkut
آنچه نشان شما می دهم 1/10 آن هم بخش خوب ماجرا ست. با خدشه هایی که قابل حماسی شدن است.
این کوه یخ در مرداب، این لجن یخزده، بیشترش عیان نیست.
چرا آدم ها باید برای هم معمولی بشن؟
چرا اینطوری میشه؟
آیا ممکن است یک نفر در رزونانس علاقه یک فرد ديگر در آینده بیفتد؟ نه. همزمانی از ارکان اساسی آن است.

علاقه و دوستي، موجودي است كه می خواهد و لازم دارد كه بازشناسی شود: (تعريف: شناسایی و صریحا اعلام شود)

اینکه بعدا گفته شود بیادت بودم آخه فایده ای داره؟ همان موقع باید گفته شود.

و باید همزمانی در آن باشد.
این نتیجه، هنوز یک نتیجه حسی نشده است. یعنی یک کلمه ذهنی ندارم که مرا هدایت کند در مورد سوالاتي از اين قبيل:
در این لحظه چه چیزی را بگویم
يا
در اين لحظه به دنبال گفتنِ چه چیزي باشم
یک هفته فوق العاده ای بود. موجودی از سیاره دیگر. عدم حضور نقطه سیاه. و خریدن گیتار. و آن زیاد شدنِ موسیقی گوش دادنم.
خوب جدیدا از جنبه های خاصی فیدبک مثبت می رسد. اما حالا باید این مثبت های پیش آمده را تحلیل کنم. آیا چیزی هست که تا کنون در من نبوده و اکنون هست؟ یا اینکه آدم ها فرق کرده اند؟ یا اینکه توازنی پدید آمده؟
متوجه شدم که جدیدا، بعضی ها به طرز عجیبی در حضور من و با من راحتند. اما خودم هموز نتوانسته ام با مردم اطرافم راحت باشم. و هنوز نفهمیده ام که چه خاصیتی در این مورد تاثیر گذار است.
Leave me alone, and let me think about you, drink about you.
I can be the Christ while not a Christian. Christ was not a Christian.
I've been pride-struck.

Friday, January 14, 2005

اضطراب امتحان هنوز شدیدا در من وجود دارد - حتی اگر خودم قراره اونو بگیرم. نقل قول از خودم:

کاملا به سیستم قبلی بازگشته ام. بی خاصیت معطل خود و گیر کرده برای یک کار ( : طرح سوال امتحان).
آخه چرا گفتم u r uniq ؟ نباید. خام بود. اما هیچ احساسی ندارم. آی دونت نید نو وان ناو.

(این ها را در یک حس نابود کننده گفتم و تنها یک حس آن لحظه کوتاه بود اما خوب آن لحظه هم بود)
تکنیکی که برای بدست آوردن کانفیدنس کشف کردم این بود: در آینه در چشمهای خودم زل یزنم و غرق شوم.

اما چهره خودم را که در آینه دیدم دوباره امید بستم. آه همیشه چهره مساله بوده. اما چرا الان مثبت شده؟
صبح های کلاس هم هینطور کمکم می کرد. شاید چهره برای بوجود آمدن خودآگاهی مفید، مهم باشد.
البته الان aerosmith-DMC رو دیدم.
امروز کا prepare نکردم - نابود شد. گرچه نسبتا زود بیدار شدم و زمان، بود

Thursday, January 13, 2005

  • 1 چرا با وجود اینکه اینو گفتم، این کارو کردی؟
  • 2 کِی گفتی؟ لابد توی دلت گفتی
  • 1 آره راستش توی دلم گفتم(!). ولی این دلیل نمی شه که عصبانی نشوم. (در اینجا 1 نشان داده که در عصبانیتش حق با او نبوده)
  • 2 فکر کردی، یعنی حس کردی که گفتی، (پس عصبانی شدی که باید یک بار دیگه بگی)
سپس در یک دوئل، هر دو کشته شدند ....

تیتر: جمله ی نگفته و خشم حاصل
تتیجه: مثل علی اکبری نوشتم (حس می کنم)
سوال ویتی ای: یعنی حس طنز* آیا ماهیتی بیرونی است؟
*sense of humor
بعضی وقتا آدم، وقتی که برای خودش می نویسه، بدجور لوس میشه. (مثل همینجا :)
اما بعضی وقت ها این خصوصی و تنهایی بودن، جالبیِ خاصی پیدا می کند یعنی جالب ترش می کند (مثل بعضی جاهای دیگه که نمی گویم)
بعضی ها، اگر توی خودآگاهی شون بلندگو کار بگذاری چیز بانمکی از آب در میاد(1)
و بعضیا اگر استراق سمع کنی، متوجه می شوی که بی مزگی عجیبی در درونشان موج می زند و مرتب تمام سعی وجودی شان در پنهان کردن آن است(2).

من مطمئنا از دسته دومم!!
اما چیزی که مطمئن نیستم این است که اصولا دسته اولی وجود دارد یا نه.

حقیقتا دلم می خواهد بدونم چند نفر پروژه شان را کپی کرده اند. می دانم درصد افرادی که هم پروژه شان کامل بوده و هم کپی نکرده اند خیلی کم هستند، اما آنچه مهم است این است که که در کل چند نفر تقلب می کنند - و مهم نیست تعداد آنها که در این 3 ماه برنامه نویسان قهاری شدند. (آنها که شدند بوده اند یا از عجایبند). می دانی، در اینجا و برای من، مساله، تفاوت میان یک شکست کامل با یک پیروزی کامل است.
با نتایج فعلی، اگر بیش از 40-30 درصد بچه ها کپی کرده باشند، یک شکست کامل بوده و در غیر این صورت به یک پیروزی کامل رسیده ام. اگر اوراکل بودم و می دانستم چه کسانی کپی یا تقلب کردند، نمره ها را به این ترتیب می دادم:
20 - به هر کس که کپی یا تقلب نکرده: دقیقا 20
0 - به هر کسی که به خودش اجازه تقلب داده، که این درس را می افتد 0.

تنها دلیل وجود نمره های بین مقادیر 0 و 20، نادانی من در مورد تقلب نکردن آنها است.

خوب سعی خودم را می کنم که طبق تجربه ام این امر را حدس بزنم. اکنون دیگر خیلی از تکنیک های آنها را در این مورد می شناسم. یکی از آنها از این قرار است: من خیلی به برنامه نویسی علاقه دارم ... یا من خیلی به علوم کامپیوتر علاقه دارم...

نتیجه:
من بدبین هستم.
گرچه منتظرم تا خوشبین شوم

Tuesday, January 11, 2005

messup

بعضی جاها زمین حسابی لیز است. باید عمدا دستت رو به جایی بگیری. و همچنین هی توی ذهنت مرور کنی که باید دستتو به یک جا بگیری.
و باید هی پیش خود تکرار کنی که چیکار کنم که لیز نخورم. شاید لیز هم بخوری.

آخرش به یه جای خشک می رسی و خیالت راحت می شه و فراموش می کنی.
بخشی از یک داستان:
"باید بگم که هنوز هم ماتیزهای زرشکی، ناخودآگاه نگاه من رو به سمت خودشون برمی گردونن. تنها چیزی که در من ماند فهمیدن این حقیقت بود که کاراگاه خوبی می شوم. امروز 11 ژانویه تولد یک نفره که خودش میدونه (نه پس نمیدونه). اما خوب تقریبا دیگه اونو فراموش کردم. یک سری عدد جالب: 12182، 02با65 پاسارگاد و غیره (و شیشه شکسته ذره بین)

یک پیغام ریز هم باید در کیک داد: تنها چیزی که باید بگم اینه که اینجا (یونان) برای اون کار تو، جای موندن نیست. چشم انداز آینده، در اینجا، اونقدر ها هم روشن نیست.

جوکر اصلی"

این داستان به تدریج کامل می شود؟ راستش فکر نکنم وقت کنم چون اونقدر ها جالب نیست. شاید هم یک روزی نوشتمش. اما ترجیح میدهم این یکی ایده رو کامل کنم که هم داستانه و هم فلسفه و هنوز مثلش رو ندیدم (البته از لحاظ داستانی)
گروه Presidents می فرماید:
Millions of peaches, peaches for me...

Peaches come from a can, they were equipped there by a man
in a factory down town

باور کنید یه دفه تداعی شد و کاملا بی معناست. یک آلبوم پرفروش اما بی اهمیت از دهه نوده. اما خیلی باحاله!
I want the world and I want it "now". (Jim Morrison)

World is not enough (a James Bond movie title)

از جیمز باند رسما جاسوس تروریست منتفرم. اما از عنوان های (معمولا غیر منطقی) فیلم های جیمز باند بدجور خوشم میاد.
Tomorrow never dies, ...
I am nothing but an idol for H O P E .
My mission is the concept of hope.

The only thing I have is the word hope in me.
The only thing I can give is hope.

In the fall, I see brilliant superior bright nice people fall like leaves in fall.
Why they all turn yellow one after other?
I always been yellow. So, I didn't fall.

Together we stand; divided I still stand.
IQ is nothing but some techniques;
and some skills;
once I said: IQ is how you can express you have IQ.

I hate people who use the word "IQ".

"silence" is much richer than this crap word

approaching

you are in-search-of wisdom;
you can't find it just because it's hidden inside you.
The real wisdom is the hidden one !
!!!!!!



the real wisdom is the hidden one !!!!!!!!!!

Oreka!
سناریویی از میان یک عالمه سناریوی از پیش نوشیه شده. که در هر لحظه اش شخصیت اصلی یکی است. یعنی من هر لحظه با یکی همذات پنداری می کنم.
می ترسم عمرم تمام شود و پست های امشب تمام نشود.
(این یکی از اون مسخره ها بود)
توجه: اینجا همه چیز معنی دارد.

تا کنون تنها چیزی که خیلی حسی گفتم و معنی نداشت اون پست موسیقس بود که همه کامنت ها به او بود. اما من که نمیدان - شاید هم معنی اصلی در همان بوده.
معنا در بیرون چیزهاست.

توجه: اینجا همه چیز معانی دیگر هم دارد.
My mission is, to protect you
(Arnold Schwarzenegger)
او یک مثال اصلی برای مغز سمت راست است.
در میان اساتید این دانشکده، عصاره تلخیص شده wisdom همانا دکتر دانشگر است.
(البته با همه اساتید برخورد نداشته ام.)

دکتر دانشگر! من را به نهر تعامل سازنده انداختی. من به مدل فیدبک مثبت تو پیوستم.
دکتر دانشگر می گوید که "حتما یه کاری داری می کنی که من نمی دونم ..."
آقا من مثبت-بین تر از این آدم ندیدم.
موفق تر از او هم در اطرافم ندیدم.

Monday, January 10, 2005

¤ تنها تفاوت من با نیوتون در این است که او در 1661 وارد کمبریج شد (و آنجا را فوق العاده یافت) و من در سال 1380 وارد شریف شدم. (البته توی یک سن وارد کارشناسی ارشد شدیم)
¤ تنها تفاوت من با سالوادور دالی این است که اون، ادامه سیبیل هاش رو بالاتر می آورد.
¤ حال ندارم بقیه رو لیست کنم

نتیجه: در پرده برداری از ماجرا کمی عجولم
وقتی در یک شب برفی از در IPM خارج می شوی با یک چنین منظره ای مواجه می شوی:(البته کمی فکوس تر) تصویر 360 درجه

حبفه که پروفسور به این باحالی - که اینقدر جدیه و دوستش دارم اینقدر چرت بگه.

آدم های کاردرستی که ارتباط را با تهِ عمق قطع کرده اند، sadly چرت می گویند.

بعد از آن سیل اطلاعاتی، نظرم تقریبا عوض شد.
نقل قول از Anthony Movshan:
"مغز خیلی باهوش تر از آن است که از روش هایی استفاده کند که ما بفهمیم!"

من: مردم چه زود مرعوب می شوند
... اونو بنویس برام تا بحث کنیم. ...
یادت باشه بعدا دربارش صحبت کنیم ...
اینو بعدا بپرس صحبت کنیم ....
write to me to discuss about it ....
[هیچی]
خیلی چیزها باید برای خیلی ها بنویسم. اه، تنبلیم دوباره دارد نابودم می کند
چیزی که امروز خواستم بگم این بود:
"a low resolution [surround] inhibition, may be only an absence of uniform noise"
راه ورود به اینجا خیلی باریک است. چه خوب!

پیام آور فردگرایی

انسان واقعی، انسان isolated است.
بله این نکته هوشمندانه را خوب فهمیدند.
خصوصا اکنون که [...] فرهنگی یک رکن اساسی جوامع گردیده. بهتره کلا ایمیل و اینترنت را کنار بگذاریم. تلفن هم موجود مزخرفیه. هم اکنون راه خوبی برای انحلال جامعه یافتم: چطوره اصلا دنیا رو متوقف کنیم تا این رشد نمایی گناه بیشتر نشه؟ چطوره همه باهم بمیریم؟ برای اینکه فداکاری ای کرده باشیم تا بقیه را از شر این دنیا نجات دهیم؟ عاشقان waiting for پایان زندگی توجه کنید:
چه افرادی می خواهند از این دنیا نجات یابند؟ به صف شوید و با من به کوره بیایید.

Final Cut

orkut فیلتر شد؟ والاترین فحش ها ارزانی شرکت ارتباط باد. کنترل ندارم ای خدا.
not now John
not now John
not now John
not now John
بزودی عشق ناجی من، blogger رو هم فیلتر می کنند
not now John
not now John
not now John
not now John

anti-existentialism

گاهی confidence چنان قوی است که بر وجود چیره می شود. و زین پس وجود خودت نیز تحت شعاع confidenceت قرار می گیرد.
در آن منحل و حل می شوی: Sublimation

چند تناقض موضع

من نخبه گرا اما رفاه جو (طرفدار رفاه عمومی) هستم. در ضمن: غیر سیاسی هم نمی توانم باشم.

اولترا چپ هستم. اما ضد راست و سرمایه داری(معاصر) نیستم.

درون گرا هستم

در اینجا دنبال نفی شق ثالث نباشید. اتفاقا شق ثالث همانا هدف دیالکتیک هگلی است.
طبیعتا من نه چپ دهه پنجاهم و نه راست دهه پنجاه. هردو احمقانه به نظرم میرند. هر چیزی با گذشت زمان احمقانه به نظر می رسد. مخصوصا خود من.
اصل اول هنر: رابطه بلاواسطه حسی
اصل دوم هنر: نباید توی ذوق بزند.
(ادامه دارد - باید داشته باشد)

حال چکار کنیم توی ذوق نزند.
این دیگه آشپزیه. نباید زیاد شیرین یا زیادی ترش باشه. اما عاری از اینها نباید باشه. در ضمن رایحه های جدید هم وجود دارد. یکی از جنبه های مهم، حاوی امید بودن است. یک امید خیلی ملایم.

عناصر اصلی مضمونی:
additive:
1-هجو
2-امید
3-خیلی چیزهای دیگه

اه چه پست ها بیحالی. نباید کنجکاوی مردم رو تحریک می کردم که به اینجا بیان. اینجا باید آروم فکر کنم. (اما ته دلم دوس دارم بیان)
موتور من سوختش منفیت است. بدی ها، شکست ها، اشتباه ها و خدشه ها و ضعف ها را یک سره می گیرد و با آنها حرکت می کند.

وقتی حسابی حالم گرفته می شود و تخمین می زنم که 2 روز آینده نابود شده، آنگاه درباره چیزها که فکر می کنم، فکرهای عجیبی بیرون میاد. خلاقیت درdepression
موازنه جرم و انرژی: جرم ضعف است و انرژی فکر؟
واقعا این افکار مسخره و خام هستند و مردم نباید اینجا بیایند

بدبین

آقای دکتر، اشکال من اینه که ناگهان بدجور دچار happy enging بنابراین به سلامت عقلم مشکوکم. آبا دارویی چیزی دارید که درستش کنه؟
We play and depart
play & depart
... این بخاط تغذیه نفرت انگیز من در این روزها ست.

درباره چهره

دنیای چهره ها دنیای جالبی است. اگر دریاره اش فکر کنی مرتب به نکات جالبی درباره این دنیا پی می بری.
یک قاعده که مشابهش زیاد پیدا می شود این است که بعضی قسمت های چهره، بی هیچ دلیلی، برای چشم مهم تر است. مثلا لب بالا از لب پایین خیلی مهم تر است (با وجود نزدیکی) و انگار چشم به آن بد جوری حساس است و آماده است که از آن ایراد بگیرد با این وجود کاملا ناخودآگاه است و متوجه این نمی شوی که که کدام خاصیت دلیل وجود این حس بود. حسی که به هر حال متوجه کلیت آن می شوی زیرا انسان بی نهایت به چهره حساس است. خیلی عجیبه. اما نمی شود این حساس بودن را نظارت خودآگاه کرد. دیگر اینکه هر کاری کنی منطقی پشت این قضیه پیدا نمیکنی. باید approach شناختی مناسبی پیدا کرد. logic of faces.
در برابر مثال قبلی، مثلا اهمیت نقش چشم در چهره طبیعی و منطقی است چون چشم عضو مهمی است و دریچه دیدن دنیا است و نیز ساختار ظاهری پیچیده و جالب تری دارد.
یک نکته جالب: در یونان باستان، آنها که چهره بیش از حد خوب(!)ی داشتند (و خلاصه در اجتماع تابلو بودند) را از نسل خدایان می دانستند!
دیگه اینکه، خواص اصلی، به وضوح یک correlation بین کلیت بین دو بخش مختلف هستند یعنی یک face feature همیشه درباره دو عضو متفاوت است (شاید هم سه).
چیزای دیگری هم می شود گفت و بی منطق بودن آنها برایم جالب است.
اما نوعی هنر هست که خودِ نقطه وسطِ قلب را معطر می کند. عمق وجود را. انوقت احساس می کنی انگار در درون قلبت یک اوربیت اوکالیپتوس می جوی.
آن، درونی و explicit کردن چیزهای بیرونی است که آنها هم explicit هستند.
راهنمایی: برعکس اختراع است.
فاز های روزانه
فاز prepare
هنر، آن بی فاصلگی است که هیچ فکری را در میان نمی پذیرد (؟)
جمله من این است: let it become
اگر هم نیست، کاری کن که بشود (بشوی).
درباره درس این ترم داشتم برای مامانم تعریف می کردم. به شوق آمد و گفت خاطراتت را در جایی ننوشتی بخونیم؟ من گفتم نه و دیدم راست می گوید. چرا چیزی با نام خاطرات روزانه ندارم؟ (وبلاگ نه) آخه نمی خواهم مردم بخوانند. آنوقت فکر اینکه یک نفر کسی نخواند مزاحم می شود و نمی گذارد آزادانه بنویسم. مگر اینکه انسجام آنها را برای انتشار در سنین پیری حفظ کنم.
می خواستم کل زندگیم هم یک اثر هنری باشد. (به اصطلاح، یک اثر هنری را زندگی کنم). اما پیش درآمدش به گند کشیده شد (از اواسط دبستان). آقا این اثر هنری که داشتیم می ساختیم یهو happy ending شد رفت. خیلی بی موقع! درست در جایی که حوالی آن انتظار یک سقوط و شکست بزرگ می رفت.
اما در پایان(=امروزه)، اثر هنری، فیلم هندی از آب در آمد. آبکی و غیر قابل تحمل.
اخلاق همانا نتیجه ی قائل شدن به تقارن در جایی است که ابه هیچ وجه تقارنی در آن وجود ندارد (ز نظر فرد وجود ندارد چون انسان از دیگران جداست) اما باید تقارنی وجود داشته باشد.، پس اخلاق را قرار داد می کنی و آنچه برای خود نمی پسندی . . .
دیشب دیدم که تلاش برای نواختن، عجیب حالم را می گیرد و confidenceم را له می کند. آنچه این روزها دلم به آن خوش بود را انگار برای ابد محو کرد. همزمان با شور و شوق نواختن، از نوع قبل از خرید گیتار

Friday, January 07, 2005

جدیدا موسیقی گوش دادنم بیشتر شده
بزرگ ترین لذتت وقتی است که شعر خودت را بسرایی.
منظورم شعر درباره خود است.

my fever

برنامه نویسی، نوشتن(develop) یک کابوس ، برای یک کامپیوتر است که آن را خواب ببیند. به آن مبتلا شود.
نشد.
برنامه نویسی، کابوسی است برای اینکه کامپیوترت را به آن دچار کنی.
درست همین قدر کار پلیدی است.
کثافت کاری است، نه؟
آخ عجب حوصله ای می خواهد برنامه نویسی
مثل بی اختیاری و صعب بودن تفکر در زمان تب است.
یک خودآگاهی وسواس گونه برای یک خواب (رویا) است.

استعداد برنامه نویسی فقط و فقط،
فقط و فقط،فقط و فقط،فقط و فقط،فقط و فقط،فقط و فقط،فقط و فقط،فقط و فقط،فقط و فقط،فقط و فقط،فقط و فقط،فقط و فقط،
توانایی صبر و حوصله است.
توانایی حبس نفس در حالی که صورتت از حبس نفست قرمز شده. شاید مهارتی مرتبط با همان غواصی.

آخ من عجب صبری دارم. صبر من از خصوصیات اصلی من است. بر برابر مصائب ناشی از خودم و اثرات تب کردن ها و کابوس ها.

سهیل - کوه کن

چند کابوس کودکیم این بود:
حالت وحسی شبیه کوه کندن. یادم میاد نمی تونستم درست برای مامانم توصیفش کنم.
تقسیم بی پایان! خصوصا وقتی قبل از امتحان ریاضی دبستان تب می کردم: همیشه از اینکه در تقسیم باقیمانده لعنتی تمام نمی شود می ترسیدم و حالگیری بود.
حالا که یادم میاد دقیقا حالت برنامه save me بود. هر برنامه یک کابوس یا یک خواب-دیدن است.

منظور من از کلمه انبوه، ارجاع به حس مشترک همان کابوس هاست
Between the silence between incidences between us, us, us, ...
an image constantly echoes in this side.
between the events, in between departures, and between the moves in a game
...
[ incomplete. forever incomplete ]

مسابقه با خود

رکورد: 18 تا پست پابلیش شده در این وبلاگ، 4 تا در بلوگم و 2 تا در چند ایده.. همه در یک روز.

قضیه سرعت در تحلیل هومن یادم می آید

deadline های من

همه حرص خوردن من سر deadlineهاست. و تاریخ انقضا.
و امتحان، و تمام شدن روز، عمر، کتاب. همیشه دیر رسیدن سر قرار ...

deadline یعنی شرط صدق پذیری بر روی زمان.
و پراگماتیزم یعنی تقدس این deadline
اگر از فیزیک، فقط ماده و جرم را حذف کنی (نادیده بگیری)، آنچه برجای می ماند محاسبه است. cs است.
computer science حاوی زمان، پس حاوی dynamic است.

با حذف مدل سازی (که در فیزیک پل میان ریاضی و جهان است) و جایگزینی آن با ابزار برنامه سازی، علم جدیدی بنام علم کامپیوتر پدید می آید.
آه ترم تمام شد. حتی پرونده تدریس در اینجا هم تمام شد.
آخ چه سخت است از دست دادن. آن هم این همه.

لای انگشتان برای عبور دلبستگی ها ست.
دلبستگی ها از لای انگشتان قفل شده هم عبور می کنند و هدر می رود.
هرچه سعی کردم، باز هم از لای انگشتانم به هدر رفت

آه چرا این همه برگ روی زمین. چرا هر برگ زرد روی زمین در حوزه مواظبت من نیست؟
چرا قلمرو من، در مشت من نیست؟

پاستوریزه و هموژنیزه

در برنامه سازی، باید برنامه را بازبینی کرد،
پاستوریزه کرد،
خروجی را تمیز کرد و صیقل داد،
حالا درونش را هموژنیزه کرد،
با بازشناسی همه تقارن ها.

حالا که همه چیز تمام شد، باید فوری نفس را حبس کرد برای مرحله بعدی. نسخه بعدی.

اضطراب و استرس بی حد.
هر پروسه development، یک پروسه کند است

خیسی ناپذیر

من شکست ناپذیرم: درست مثل موجودی آبزی که ادعا کند "من خیس نمی شوم".
شکست ناپذیرم، چون در شکست غوطه ورم. برای شناگر یا غواص در زمان شنا، خشک بودن یا خشک ماندن بی معنی است. پس نگران خیسی نیست.
زمان، یک پیوستگی برای لحظات شکست است.

دو مورد خاطره ام از توپ بسکتبال در این جمله خلاصه می شود: یک توپ نارنجی سهمگین که از بازی در جریان در آن سوی زمین صاف و درست و کامل، به جوش قرمز روی دماغم خورد. (این مساله در دوران دبیرستان دومرتبه عینا رخ داد ) و من بی عکس العمل، فقط تماشاچی این بلا بر سر خود بودم

حواسم نبود، جالب شد: من خودم را گِلی کردم و آن وسط ضایع شدم. خیسسس

a postmortal conversation

sb: Didn't you know you were an oracle?
me: Oh really? ... no thanks. that's impossible.
Then I felt oppressed and I cursed my doggone idiotism and ignorance.
conslusion: An Oracle may not know about it's own self to be an Oracle.

منجمد کردن توده وهم
بالاخره فهمیدم چگونه وقت های بی-کار-ی من مفید می شوند: پرداختن به explicit کردن توده وهم. در بیکاریم آن توده را به کلمات تبدیل می کنم.

ایده موزه: به نمایش گذاشتن یک مرداب باقیمانده از قرن 16 با تمام محتوایش به همان صورت - فقط منجمد شده.
نقل قول از بیتل اینا
When I find myself in times of trouble, mother Marrry comes to me, speaking words of wisdom, let it be.
عقل یا زیبایی؟ بسی امیدوار شدم که این سوال بالاخره در نقطه ای حل می شود... 1/5/2005 9:29:43 AM

درونگرا یا برون گرا؟ بله می تواند تاریخ تکرار نشود. تاریخ چرک و احمقانه 1/5/2005 9:30:40 AM

اگه خدا اجازه میداد فقط 5 دقیقه دیگه زندگی کنم، در حالی میمردم که موسیقی گوش می دادم

جو گیر شدم

اصلا چطوره شیش ماه آینده رو فقط بلوگ بنویسم
آدم، اول، گرامر زبانش رو از جمله ها (= مثال یا مصداق های یک گرامر) فرا می گیرد.
فیلم ها، منبع مثال برای گرامر زندگی اند.

توضیح بیشتر: فیلم ها می توانند حاوی پترن های جالب زندگی محسوب شوند.
گرامری برای زبان زندگی.

آبی پررنگ - غلیظ
حالا که می شنوم می بینم روزگارم به رنگ این موسیقی در آمده است:My prerogative
البته فرم موسیقیش بدون توجه به آنچه می گوید
جملات خفن-خفن، ابتدا بطور ساده گفته می شوند. بدون اینکه متوجه عظمت آنچه می گویی باشی
ولی تنها پس بعد از مدتی متوجه اهمیت آنها می شوی و متوجه تمایز جملات خوب و بی خاصیت می شوی
ایده آلیسیم نژاد زرد اینطوریه:
سازگاری پیش از موعد
بسادگی قبول کردن
قبول ساده پیشامد
قهرمان بازی و ناگهان آرام گرفتن
هاراگیری: قبول پایان خود به سادگی - پیش از اضطرار
it was recognized toooooooo soon, bilateraly
همیشه بین هر دو انسان در حال مکالمه این قاعده بر قرار است:
your facial expressions,
I feel them in my own cheeks

همچنین موقع لب خوانی، واقعا فکر می کنی صدای خودت است. خصوصا اگر کمی هوا(ی بی صدا) هم از حنجره عبور دهی
http://memorialize.blogspot.com
آقا این یکی که می بینید رسما وبلاگ من نیست بلکه دیگه واقعا خصوصیه. اگه وبلاگ من رو می خواهید برید بلوگم رو ببینید. لطفا دیگه اینجا سرنزنید
دیگه قرار نیست اصلا وبلاگ باشه. فقط برای ذخیره افکار است که بعدا که وقت کردم درباره شان فکر کنم. و منتخبش را در بلوگم بیاورم.
نسخه کیفیت پایین و وراجانهی بلوگم است.

انگیزه ها:
  1. اصولا یک وبلاگ شخصی نمی توناند (مثل بلوگم) این قدر خلوت باشد
  2. اینجا برای چیزهایی است که (می خام جایی ثبت کنم) اما نمی خام مردم زیاد تو بهرشون برن
  3. تا فوری بنویسم - بی فکر و تعمق
  4. آره ، تا بی کیفیت باشه
  5. تا دیگه لزومی به عدم نقل قول نباشه
  6. و دیگه لزومی نداره پست ها کم باشند
  7. یا پست هاش کوتاه باشه
  8. انبوه و خام
  9. خودآگاهی با تمام مخلفات و جزئیات و خرت و پرت ها ثبت کنم
  10. تا کمتر از دست بدم.
  11. تا سابقه افکارم را در زمان، در آینده، بتوانم slow motion بازبینی و ردیابی کنم.


نام های کاندیدا:
  • یک حاشیه نویسی بر زندگیم
  • آخر خصوصی
  • آخر شخصی
  • گفتار با خود
  • گفتار معمولی با خود معمولیم
  • وراجی های ذهنی
  • ...
برای انتخاب نامش از بین اینها انتخاب کردم
  • my records
  • reminiscence
  • memorandum
  • memoir
  • memento یادگاری
  • token
  • tokenizer
  • explicit
  • memorial

راستی چه رنگی برای template خود-معمولی-من خوبه؟
ایده آل این صفحه می تونه این باشه: اگه یکی بخاد بفهمه من ده دقیقه پیش به چی فکر کردم به اینجا مراجعه کند...