Thursday, February 17, 2005

سوژه ساده برای فیلم (حالا که من فیلم نمیسازم، بذارم این ایده، در مورد راوی، رو بگم):
آدمی که صورتش (نه حالت صورتش) رو میتونه هر لحظه تغییر بده. (مثل باربا پاپا یا مثل تی-هزار)
نه راستش بیشتر به درد برنامه خوردسالان میخوره! اما از face-off بهتر میشه.

Wednesday, February 16, 2005

راستی چه خوب که بلاگر بالاخره سیستم کامنت جدید رو اضافه کرد.
و چقدر خوب که من سراغ اون بلاگ رولینگ نرفتم..
2-3 تا ایده مهم هیجان انگیز دیگر هم، درباره این که چرا هنوز هم عمل-گرا نشده ام هست، و امیدوارم آن ها تایپ کنم.

Monday, February 14, 2005

دوست دارم با آدمای مهم طرف باشم.
پس آدمای اطرافم رو مهم می کنم.

(توجه کن که مهم در دنیای بیرون، نه در تصور خودشون)
حقیقت چیه؟ اگه راستش را بگویم هر چه باشد، در هر حالت بد خواهد بود.
اگه بد باشه تلخ میشه، Gritt* می گیره.
اگه خوب باشه بی مزه می شه.
اگه نه خوب باشه نه بد، هم Gritt* میگیره هم بیمزه میشه.
اگر هم خوب باشد هم بد باشد، دیگه نمیدونم چی میشه.
(راستش گزینه چهار صحیح است)
گریت*

حقیقت من هستم? اما من حاضر نیستم استقلال خودم رو از یک ایده و تخیل جدا کنم، از دست بدهم.
من نمیخام چیزی رو جدی بگیرم.
نمیخام چیزی جدی بشه.
چون چیزای جدی، بد هستند.
من تا آخر عمرم آدم جدی ای نمی شوم.
به نظر من هیچوقت هیچ عشقی سرانجام نداره.
چون نوع واقعیش، غیر ممکن است.
نوع واقعیش، غیر واقعی است.

Tuesday, February 08, 2005

خودم، شکاک خودم

این قابلیت را دارم که
خودم، شکاک خودم باشم.
خودم، می توانم نقش شکاک بیرون از خودم را هم بازی کنم.
منتقد خودم هم.

اما قاضی ای هستم که قضاوت نمی کند. پس یک قاضی بیرونی لازم دارم.
ای کاش میشد Post ها را از این وبلاگ به دیگری move کرد. اونوقت همه مسائل چند-بلاگیت من حل میشد.
هوش، همان قدر ذاتی است،
که وزن برای آدم ها ذاتی ست.

در سن پایین تعیین می شود
هر دو به راحتی تغییر نمی کنند (روش های هوشمندانه ای برای تغییر آن ها لازم است)
کاهش وزن و افزایش هوش هر دو مشکل هستند.
عوامل وراثتی تا حدی در آن ها دخالت دارند.
در قدیم وزن زیاد را مزیت می دانستند و کمبود هوش هم مزیت بوده است!
در بیماری IQ زیاد می شود - اتفاقا وزن هم کاهش میابد. (مثال: آن تب معروف هایزنبرگ)
همان که در آینه می بینم، دقیقا همان هستم.

من می خواستم حتی آینه را نیز باور نکنم.
آن استدلال های نسبی، تنها تلاشهایی برای فرار از حقیقت هستند.
این امید واهی را رها کن، که شاید واقعیت با آنچه که می بینی متفاوت باشد.

خوان هشتم این epic - :
مواجهه قهرمان با clone خودش!
مرحله ای که که در اسطوره ها جا می افتد

البته یک کپی از تو، که مزیت هایی بر تو دارد. یعنی او، خود تو است به اضافه تعدادی برتری اساسی.
وقتی با خودت در می فتی، و باید حتما شکستش دهی، و همه در این مرحله درجا می مانند.
نمیدانی باید بابت آن خوشحال باشی یا نگران. بزرگ ترین اضطراب ها را می آورد.
باید کلکی سوار کنی، که طرف تو گول بخورد. اما هر شگردی که بکارببری، به ذهن طرف مقابل هم می رسد چون او کپی خودت است.
ظاهرا تنها شگرد مفید این است که تفاوت های جزئی را شناسایی کنی و روی آنها کار کنی.
یک امکان دیگر، استفاده از ضعفی به نام "خود باوری" است.


(آخر ایده داستانی است. آه چرا فرصت نمیکنم selfishself را تکمیل کنم)
این در اسطوره های هرکول و اولیس و رستم جا افتاده است و به ذهن نویسنده ها نوسیده است.

چه حریف دوست داشتنی ای!
و چه موقعیت وحشتناکی: درافتادن با نزدیک ترین به تو: خودت.

شیفته clone خودم شده ام!

Friday, February 04, 2005

اینجا عادتم اینه که هر نتیجه ای که می رسم رو یک درجه ذهنی تر میکنم بعدش می فرستمش. یعنی یک درجه abstractش می کنم، یعنی یه چیزایی ازش می زنم بعدش می فرستمش. اون بخش حذف شده معمولا شامل مثال هم بوده است.
پریشب نشستیم و با مسعود هاشمیان یک تعریف برای زیبایی و هنر توافق کردیم. یعنی من از نظرات و نتایج او استفاده کردم و با اضافه کردن به این سیستم، چند قطعه گم شده، این پازل را به آن اضافه کردم. بیان من از هنر و مکانیزم زیبایی آن کمی کامل تر شد. به زودی به سمع و نظر شنوندگان خواهد رسید. اما ممکنه همشو دور بریزم. چون خیلی ذهنی است و هنوز اصلا علمی نیست. هنوز برای هنر مدرن خوب کار نمی کند. خوبه که می خواهم ارتباط خودم را با علم نوروساینس* قطع نکنم.
Neuroscience
Beauty is in the eyes of beholder. (Kant)

The best and most beautiful things in the world cannot be seen, nor touched ... but are felt in the heart. (Helen Keller)

این ها را جدیدا در ساپرت قضیه IR ها پیدا کرده ام. خصوصا دومیه خیلی غیر بدیهی است و بیان cognitive برایش پیدا کرده ام.
البته باید فرض کنیم که heart اسم همون جاییه که IR ها توش قرار می گیرند.
و eye هم شامل همه جای visual pathways و همان heart است.
IR = internal representaion
قضیه IRها، یک binding ساده است.
و مکانیزم binding احتمالا این است:
یک سیستم سریال مغزی
است که رابطه را فقط بین تداعی ها و نقطه مورد توجه برقرار می کند. (نقطه توجه همیشه یک نقطه است. یک نقطه شناختی می تواند یک چهره باشد)

بیان دیگر:
binding فقط میان نقطه مورد توجه بینایی و نقطه مورد توجه حس های دیگر هست. جای دیگری لازم نیست. پس می تواند serial باشد:

binding is serial

و حالا:
a cognitive theory of Internal Representation
یک تصویر درونی، چیزی نیست جز طاهر شدن بخش های لازم، در جایی که attention spotligh به آن سو جلب می شود.

(الان یک میوه آناناس را با یک لیوان شربی آب لیمو تصور کنید)
در ضمن شاید هر تصور ذهنی اصولا یک چرخش توجه باشد، که binding بصورت ماهرانه ای، تصویر آن را منسجم می کند. یعنی همه تصویر را نمی شود باهم در ذهن ظاهر کرد. حتی یک واقعیت را نیز نمی توان باهم دید.

پس خاطره تصویری و تصور ذهنی، فقط از آن جاهای مورد توجه در تماشای اولیه در ذهن می ماند.

بیچاره شدیم. کاشکی خدا فیلم زندگی ما رو حتما ضبط کرده باشه.

یک سوال: توجه همیشه در V1 نقطه ای نیست. مثلا وقتی به یک feature صورت توجه می کنی. که اتفاقا دارای 2-3 قسمت فضایی است.

تصویر زهنی با سه رنگ اصلی ساخته نمی شود.
بلکه در آن رنگ دیگری بنام بیرنگی و نور نامرئی کننده هست.
نوری که به هر چیزی بتابد آن را نامرئی می کند.
البته edge و texture و غیره هم در ایجاد تصور نقش دارند.

هر سیستم انسجام دهنده به درک ما (مثلا انسجام فضایی)، یکی از آن serial binding هاست که نمی دانم چطوری کار می کند.
اما آن جمله کانت را می توان کنار این نوشت: هر امر ذهنی فضا و مکان میابد.
یه جورایی انگار که همه مساله Binding رو گفته.
فرق واقعیت با خیال، تصاویر رسانه، و هر آنچه که در کادر اثر هنری می بینیم این است:
در یک IR، جزئیات مزاحم که نمی خواهیم ناپدید می شوند.
مثال:
Everytime your're nearr, every body elseseems far aweay,
can you come and make them disappear and make them stay.
در اینجا شاعر یک IR را توصیف می کند و از آن IR می خواهد که واقعیت باشد یعنی از واقعیت می خواهد که IR باشد و جزئیات نالازمش را حذف کند. چند بار هم این را تکرار می کند:
can you make them disapear?
can you make them disapear?
رفرنس: hoobastank
یک قاعده که همیشه کار میکند در نوشتن، این است که غیر مستقیم باشی.
اونوقت می فهمی که چقدر این کاری که کردی لازم بوده.
همه indirect یک قاعده طلایی است. اما آن که در ذهنم است را با این کلمه نگفته ام.

یک قاعده دیگر، اضافه کردن جزئیات به IR در هر پاراگراف از ارتباط است.
مثلا سینا، قبل از نوشتن یک جکله در ایمیلش، حرکت دست وانگشتان رئیس را بر روی میز توصیف می کند. یعنی نوشته هایش اصلا gesture دارند. شاید فقط تصویر نیست. زبان بدن* هم دارند.
*body language

هر چی غیر مستقیم تر باشه بهتره به دلیل دیگری: شاید چون کشفش لذت بخش تره.
اما هرچه غیر مستقیم تر باشد غیر واقعی تر می شود و کشفش هم سخت می شود. اگر هم کشف شد، قبول و باورش سخت تره.
پس باید در قله یک یادداشت بگذاری که "ما منتظرت بودیم"! اینکه که تعمدی در کار بوده ناگهان تمام زیبایی را بالفعل می کند و شناسایی می کند. (این بازنویسی یک پست قبلی است)
فکر نمی کردم الان جواب بده اما جواب داد
(در حالی که کلی جواب آماده کرده که گولّه کند،
اون یکی، یک ایمیل دیگه هم داده)
کلمه جوا*د، مدرن است. یعنی در دنیای مدرن این کاربرد را می تواند پیدا کند.
دیشب هادی می گفت رضا - این یکی پست مدرنش بود.
عصر دوشنبه 12 بهمن:
آهای مردم -
مردم چرا اینقدر سفت به واقعیات چسبیده اند؟
چرا کمی از واقعیات فاصله نمی گیرند؟
شاید بی صبرند.
درسته که دنیای مدرن، برگشت به واقعیات است،
اما ما توی ایران، هرگز از واقعیات فاصله ای نگرفتیم که حالا بخواهیم به آنها برگردیم.
اکنون باید اول از آنها فاصله گرفت.
بیایید کمی ایده آل پردازی کنیم.
(و نه رمانتیک)
(آلمانی و نه فرانسوی)


امروز:
باید راه خودم را برای فرار از این تفکر وحشی پیدا کنم.
دیالکتیک هگل و سیستم انتشار ایده ها در آکادمیا، و متودولوژی های علوم و رشته های مختلف همه روش هایی در این زمینه هستند.

منظورم از تفکر در سطح، تماس همیشگی با واقعیات عینی و روز مره و ظاهری است. مردم می ترسند از واقعیت ها فاصله بگیرند. چون که همینطوریش دارند دور خودشان می چرخند، پس می ترسند اگر بالا بروند گم شوند!
در حالیکه بیشترشان خیالبافانی با خیالهایی تکراری است.

من بچه که بودم آرزوی پرواز مثل سوپر من را داشتم. اما پیش خودم می گفتم که این ژشته چون عاقلانه نیست. اما با گفتن این، ترسم از بابت آن می ریخت.
در جایی، سعی کردم که دیگر نترسم از خیالپردازی. اما آن نیز فایده نداشت. چرا که تفکر کنترل نشده و بی متد بازهم مثل موشک پرانی با کاغذ است - در حالی که روش ها رو بلد نباشی.

همین تلاش برای عاقلانه عمل کردن است که ما را این همه بر جای خودمان میخکوب کرده. اما این جمله را نیز زیاد شنیده ایم. باید راهی بسازیم که کار کند.

دوست دارم توی جنگل و بیابون پرسه بزنم - اما چون که ازونا نداریم، باید توی اتوبان بگردیم. (بیایان مدرن)

پوپر(راست) و ویتگنشتاین(سمت چپ)

Popper vs. Wittgenstein

و حالا ویتگنشتاین و پوپر

and vise versa
ببخشید آقا پشه.
(بیزحمت) شما فصل رو اشتباهی نیومدین؟

(در حالی که خوابش پریده و مگس-کش در دست، به درو دیوار اتاقش نگاه می کند - و سعی می کند مودب بماند)
چرا دوست داریم آبِ خوردن-مان را هم توی لیوان های عجیب و غریب و پر زرق و برق بنوشیم؟

اگر در جام فاخر می نوشم، نه از بهر آن است که گوارا تر شود، بلکه تا خاطره آن نوشیدن، مزین به اوهام فاخر گردد:

تا خاطره آن مجلل شود.

موقع بیاد آوردنش جلوه بیشتری باخود به ذهن خاک حورده بیاورد.

امضا: خرده بورژوا
آیا من هم یک موجود سنگی شده ام که خیال می کند همه بی عاطفه شده اند؟