Saturday, May 24, 2008

the critical point happened.
the bottleneck mystery yielded!
bottle's neck yielded
Comb your worms

Sunday, March 30, 2008

نوک زبونمه
نوک زبونمه
انگار هر چی میخام بنویسم نوک زبونمه اما بیرون نمیاد.

مدتهاست که از چیزهایی که میشد نوشت فاصله گرفته ام. نزدیک چیزهایی هستم که نوشتنی نیستند.

دنیای کلام و متن و کلمات سخت کساد است. مغز چپ من انگار به حال خودش رها شده. خروجی درست و حسابی ای ندارد. مزرعه یا باغچه ای که رها شده و نیمه خشک شده. گیاه ها را نباید از میان برد.
شور نوشتن که در دور و اطراف وجود داشت و ما بین بعضی افراد، دیگر حس نمی شود. کیفیتش به آن صورت نیست. نباید. چرا اینطور شده؟ برای من تا حدی دلیلش فردیه. اما علت دیگر، گسیختن آن اجتماع های کوچک است. آن رابطه ها که از میان رفتند ارتباطات متنی ساپورتینگ آنها هم کم و محو شد.
البته، دلایل سیاسی که در همه چیز تاثیر میگذارند در اینجا هم تاثیرشان را گذاشته اند. فکر کنم اوضاع فردی و جمعی که بهتر بشه، این هم بهتر میشه و دلیلش هم معلوم میشه.

به قول برادرم بیش از حد به دنبال دلیل چیزها می روم. به قول یک نفر دیگر، اوورآنالیز می کنم.

Friday, February 15, 2008

بعد از آمدن به اینجا، مدتی است که احساس خرفتی میکنم. به صورت بیولوژیک و به صورت جدی اما خفیف.

Tuesday, August 21, 2007

is it dead?

Thursday, November 23, 2006

البته جملات تلخ رو کنار هم جمع کردن هنر نیست! امیدوارم پایان ها خوش باشد.
بازم شروع کردم به نوشتن؟

التیام بیهوده ای است.
باز خراب شد.
گاهی نمی تونی خودتو جدا کنی و نميدونی که الان خودت هستی يا اون يکی.
اما در حقيقت ديگری رو درک نميکنی.

گاهی به خودت ميگی:
کی ميخوای ياد بگيری؟


اما، زندگی ، يا هر کاری کردن، و طراحی اون، هم زمان، امکان نداره.
هیچ تمایلی به زندگی (آنچه مردم زندگی می کنند) ندارم.

ببینم، اصلا، تو، مفید هستی، یا جامعه رو داری تخريب ميکنی؟
یک نفر دیگر در تو زندگی می کند و شاید خواهدکرد.
هر کسی که می شناسی.
نه، این متفاوت است.
و این قسمتِ راه ناآشناست.

چه چیزهای پیچیده ای.

Saturday, July 29, 2006

ما دوست داشتیم ارزش مخاطب را (بین خودمان) با تکنیک اجتماعی بنام تعارف زیاد کنیم (یا زیاد نشان دهیم چرا که اینطوری خوشایند تر است) اما اکثراً نفهمیدیم که

دوستى از سودمندى زاده مى شود (اپیکور)

stationary

تفاوت بین مردم، در ایستگاهی است که بالاخره از اتوبوس پیاده می شوند.

Monday, July 24, 2006

... I feel like "go go go"! ...

Saturday, May 20, 2006

you as they expect you

دیگران، برای تو، آنطور هستند که آنها را می بینی.
تو، آنطور می شوی که دیگران انتظار دارند بشوی.

بیبن نزد کی میروی، بدان چه می شوی.

دیگران تغییر را در تو نمی خواهند. همان توی قبلی را انتظار دارند.
قبول نمیکنند.
چه خوب، چه بد، ناخودآگاه، تو را در جایگاهی نشانده اند که باید از این پس هم همانطور باشی.

می خواهی تغییر کنی، آدم های اطرافت را باید تغییر دهی.

Tuesday, June 28, 2005

امروز یک ایمیل مهم زدم.

Monday, June 06, 2005

اصولا زیبایی نمیتواند موضوع توجه attensionواقع شود.

توضیح 1:
گرچه این موضوع شاید روزی بتواند موضوع شناخت علمی واقع شود.
اما درحالت روزمره، وقتی به آن توجه کنی چیزی نمیبینی. چون به جزویاتش توجه می کنی. اما در کل است. موضوع توجه، حاوی جزئیات است. مثل دقت کردن در جنگل که به معنی جدا کردن تک تک درختهاست. به نظر رسید که توجه یعنی شکستن به اجزا. و این است که آنرا نابود میکند.
اما به چیهای بیشمار دیگری هم ربط دارد: intension ، right-brain ، visual-attention ، visual-literacy، unconscious ، holism ، amigdala ، evolutionary psychology، ...

Saturday, April 30, 2005

توانا نبود هرکه دانا بود لزوما!
اما ناتوان بود هرکه نادان بود. گرچه این هم نه لزوما!
پس چرا اینها را گفتم؟ این را هم نمی دانم:(
پیچیدگی نشانه جهل و جهل ما نشانه ای از پیچیدگی.

اگر در مفهومی پیچیدگی دیدید، باید قبول کنید که بخش هایی است که از دید شما پنهان مانده.
و وقتی متوجه بخشهایی که هنوز نمیدانیم می شویم، سرگیجه عظیمی حادث می شود.
و سالها بعد از کشف یک مفهوم، هر چه باشد، میتوان آنرا در دبستان یادگرفت (پس پیچیدگی شناخت شناسانه آن از میان می رود). مثال: قانون نیوتون، فروید،پلانک،عباس.

Friday, April 29, 2005

حس توالی وقایع آینده در من وجود ندارد.
باید Ms Project نصب کنم

Friday, March 25, 2005

دنیا پر از conflict است. اونقدر که دل من رو خون میکنه.

یکیش خودم
آدم وقتی ناراحته، با خودش میگه کاشکی یکی از بالا بیاد و آرومش کنه: تحلیلش کنه، خوشحالش کنه، بهش امید بده. درست مثل کودکی ها مون، که وقتی زیر گریه می زدیم یک نفر از روی زمین ما رو برمی داشت، و بعدش ناگهان اوضاع خوب می شد! الان اما چنین کسی فقط در ذهن ما هست.
اوه - خدایا چه punishment عظیمی.

شکنجه - شکنجه واقعی است.
اصلا قابل تحمل نیست. درد دارم، در همه جای بدنم درد دارم.
خلاف عرف بودن آیا باید این همه زجر داشته باشد؟ آخه من خودم رو هم نمی تونم تحمل کنم. حالا اینطوری درد هم دارم.

اتفاق مهمی نیست. اما ترسم اینه که یه وقت بیماری روانی نگیرم. فشار عصبی. روحِ من رسما قراره لِه بشه.
رفلکس هایم عجیب شده و نمیتونم رفتار خودمو توجیه کنم. مغزم داره منفجر میشه. همینطوریش که مشکل داشتم، حالا آخه چرا این بلای جدید رو بسر خودم آوردم؟
نمیتونم اینجا ننویسم. به کی بگم؟ تا حالا از دست دادن چیزی، این همه رنج و عذاب به من تحمیل نکرده بود.

دقیقا احساس می کنم یک نیروی مرموز و بسیار قدرت مند داره از درون من رو کنترل می کنه، هدایت می کنه.
دست خودم نیستم. داره از داخل من رو زجر میده. و استقلالِ روحم را از دست دادم. احتمالا به همین نیروی مرموز است که میگن تقدیر.
کابوس - کابوس کامل در بیداری و در خواب، یک روز کامل در کابوس.
وحشت دارم که بخوابم.

اون چیزی که میخام باشم و بشوم امکان ندارد.
احساس وحشتناکی دارم. این یک حمله احساسی است.

Monday, March 14, 2005

وقتی توانایی بیان (بازگویی) یک مفهوم را نداری، بعدیش را بجو
ایده آلیست پیش خود ناگفته می گوید: "من همه نیّتم"
نقل از کتاب آنتونیوگرامشی. نوشته جوزپه فیوری.چاپ اول.ص 308
در زمانهای گذشته سه غول در اسکاندیناوی زندگی می کردند، بر قله های سه کوه دور از هم. بعد از هزاران سال خاموشی، غول اول به دو غول دیگر ندا داد: «من صدای بع بع گله گوسفندی را می شنوم!» سیصد سال بعد غول دوم جواب داد: «من هم می شنوم!» و سیصد سال بعد از آن، غول سوم به آن دو گفت: «اگر شما دوتا دست از این وراجی برندارید، من از اینجا می روم!»
این داستان آشناست. من کدومشون بودم؟

Thursday, February 17, 2005

سوژه ساده برای فیلم (حالا که من فیلم نمیسازم، بذارم این ایده، در مورد راوی، رو بگم):
آدمی که صورتش (نه حالت صورتش) رو میتونه هر لحظه تغییر بده. (مثل باربا پاپا یا مثل تی-هزار)
نه راستش بیشتر به درد برنامه خوردسالان میخوره! اما از face-off بهتر میشه.

Wednesday, February 16, 2005

راستی چه خوب که بلاگر بالاخره سیستم کامنت جدید رو اضافه کرد.
و چقدر خوب که من سراغ اون بلاگ رولینگ نرفتم..
2-3 تا ایده مهم هیجان انگیز دیگر هم، درباره این که چرا هنوز هم عمل-گرا نشده ام هست، و امیدوارم آن ها تایپ کنم.

Monday, February 14, 2005

دوست دارم با آدمای مهم طرف باشم.
پس آدمای اطرافم رو مهم می کنم.

(توجه کن که مهم در دنیای بیرون، نه در تصور خودشون)
حقیقت چیه؟ اگه راستش را بگویم هر چه باشد، در هر حالت بد خواهد بود.
اگه بد باشه تلخ میشه، Gritt* می گیره.
اگه خوب باشه بی مزه می شه.
اگه نه خوب باشه نه بد، هم Gritt* میگیره هم بیمزه میشه.
اگر هم خوب باشد هم بد باشد، دیگه نمیدونم چی میشه.
(راستش گزینه چهار صحیح است)
گریت*

حقیقت من هستم? اما من حاضر نیستم استقلال خودم رو از یک ایده و تخیل جدا کنم، از دست بدهم.
من نمیخام چیزی رو جدی بگیرم.
نمیخام چیزی جدی بشه.
چون چیزای جدی، بد هستند.
من تا آخر عمرم آدم جدی ای نمی شوم.
به نظر من هیچوقت هیچ عشقی سرانجام نداره.
چون نوع واقعیش، غیر ممکن است.
نوع واقعیش، غیر واقعی است.

Tuesday, February 08, 2005

خودم، شکاک خودم

این قابلیت را دارم که
خودم، شکاک خودم باشم.
خودم، می توانم نقش شکاک بیرون از خودم را هم بازی کنم.
منتقد خودم هم.

اما قاضی ای هستم که قضاوت نمی کند. پس یک قاضی بیرونی لازم دارم.
ای کاش میشد Post ها را از این وبلاگ به دیگری move کرد. اونوقت همه مسائل چند-بلاگیت من حل میشد.
هوش، همان قدر ذاتی است،
که وزن برای آدم ها ذاتی ست.

در سن پایین تعیین می شود
هر دو به راحتی تغییر نمی کنند (روش های هوشمندانه ای برای تغییر آن ها لازم است)
کاهش وزن و افزایش هوش هر دو مشکل هستند.
عوامل وراثتی تا حدی در آن ها دخالت دارند.
در قدیم وزن زیاد را مزیت می دانستند و کمبود هوش هم مزیت بوده است!
در بیماری IQ زیاد می شود - اتفاقا وزن هم کاهش میابد. (مثال: آن تب معروف هایزنبرگ)
همان که در آینه می بینم، دقیقا همان هستم.

من می خواستم حتی آینه را نیز باور نکنم.
آن استدلال های نسبی، تنها تلاشهایی برای فرار از حقیقت هستند.
این امید واهی را رها کن، که شاید واقعیت با آنچه که می بینی متفاوت باشد.

خوان هشتم این epic - :
مواجهه قهرمان با clone خودش!
مرحله ای که که در اسطوره ها جا می افتد

البته یک کپی از تو، که مزیت هایی بر تو دارد. یعنی او، خود تو است به اضافه تعدادی برتری اساسی.
وقتی با خودت در می فتی، و باید حتما شکستش دهی، و همه در این مرحله درجا می مانند.
نمیدانی باید بابت آن خوشحال باشی یا نگران. بزرگ ترین اضطراب ها را می آورد.
باید کلکی سوار کنی، که طرف تو گول بخورد. اما هر شگردی که بکارببری، به ذهن طرف مقابل هم می رسد چون او کپی خودت است.
ظاهرا تنها شگرد مفید این است که تفاوت های جزئی را شناسایی کنی و روی آنها کار کنی.
یک امکان دیگر، استفاده از ضعفی به نام "خود باوری" است.


(آخر ایده داستانی است. آه چرا فرصت نمیکنم selfishself را تکمیل کنم)
این در اسطوره های هرکول و اولیس و رستم جا افتاده است و به ذهن نویسنده ها نوسیده است.

چه حریف دوست داشتنی ای!
و چه موقعیت وحشتناکی: درافتادن با نزدیک ترین به تو: خودت.

شیفته clone خودم شده ام!

Friday, February 04, 2005

اینجا عادتم اینه که هر نتیجه ای که می رسم رو یک درجه ذهنی تر میکنم بعدش می فرستمش. یعنی یک درجه abstractش می کنم، یعنی یه چیزایی ازش می زنم بعدش می فرستمش. اون بخش حذف شده معمولا شامل مثال هم بوده است.
پریشب نشستیم و با مسعود هاشمیان یک تعریف برای زیبایی و هنر توافق کردیم. یعنی من از نظرات و نتایج او استفاده کردم و با اضافه کردن به این سیستم، چند قطعه گم شده، این پازل را به آن اضافه کردم. بیان من از هنر و مکانیزم زیبایی آن کمی کامل تر شد. به زودی به سمع و نظر شنوندگان خواهد رسید. اما ممکنه همشو دور بریزم. چون خیلی ذهنی است و هنوز اصلا علمی نیست. هنوز برای هنر مدرن خوب کار نمی کند. خوبه که می خواهم ارتباط خودم را با علم نوروساینس* قطع نکنم.
Neuroscience
Beauty is in the eyes of beholder. (Kant)

The best and most beautiful things in the world cannot be seen, nor touched ... but are felt in the heart. (Helen Keller)

این ها را جدیدا در ساپرت قضیه IR ها پیدا کرده ام. خصوصا دومیه خیلی غیر بدیهی است و بیان cognitive برایش پیدا کرده ام.
البته باید فرض کنیم که heart اسم همون جاییه که IR ها توش قرار می گیرند.
و eye هم شامل همه جای visual pathways و همان heart است.
IR = internal representaion
قضیه IRها، یک binding ساده است.
و مکانیزم binding احتمالا این است:
یک سیستم سریال مغزی
است که رابطه را فقط بین تداعی ها و نقطه مورد توجه برقرار می کند. (نقطه توجه همیشه یک نقطه است. یک نقطه شناختی می تواند یک چهره باشد)

بیان دیگر:
binding فقط میان نقطه مورد توجه بینایی و نقطه مورد توجه حس های دیگر هست. جای دیگری لازم نیست. پس می تواند serial باشد:

binding is serial

و حالا:
a cognitive theory of Internal Representation
یک تصویر درونی، چیزی نیست جز طاهر شدن بخش های لازم، در جایی که attention spotligh به آن سو جلب می شود.

(الان یک میوه آناناس را با یک لیوان شربی آب لیمو تصور کنید)
در ضمن شاید هر تصور ذهنی اصولا یک چرخش توجه باشد، که binding بصورت ماهرانه ای، تصویر آن را منسجم می کند. یعنی همه تصویر را نمی شود باهم در ذهن ظاهر کرد. حتی یک واقعیت را نیز نمی توان باهم دید.

پس خاطره تصویری و تصور ذهنی، فقط از آن جاهای مورد توجه در تماشای اولیه در ذهن می ماند.

بیچاره شدیم. کاشکی خدا فیلم زندگی ما رو حتما ضبط کرده باشه.

یک سوال: توجه همیشه در V1 نقطه ای نیست. مثلا وقتی به یک feature صورت توجه می کنی. که اتفاقا دارای 2-3 قسمت فضایی است.

تصویر زهنی با سه رنگ اصلی ساخته نمی شود.
بلکه در آن رنگ دیگری بنام بیرنگی و نور نامرئی کننده هست.
نوری که به هر چیزی بتابد آن را نامرئی می کند.
البته edge و texture و غیره هم در ایجاد تصور نقش دارند.

هر سیستم انسجام دهنده به درک ما (مثلا انسجام فضایی)، یکی از آن serial binding هاست که نمی دانم چطوری کار می کند.
اما آن جمله کانت را می توان کنار این نوشت: هر امر ذهنی فضا و مکان میابد.
یه جورایی انگار که همه مساله Binding رو گفته.
فرق واقعیت با خیال، تصاویر رسانه، و هر آنچه که در کادر اثر هنری می بینیم این است:
در یک IR، جزئیات مزاحم که نمی خواهیم ناپدید می شوند.
مثال:
Everytime your're nearr, every body elseseems far aweay,
can you come and make them disappear and make them stay.
در اینجا شاعر یک IR را توصیف می کند و از آن IR می خواهد که واقعیت باشد یعنی از واقعیت می خواهد که IR باشد و جزئیات نالازمش را حذف کند. چند بار هم این را تکرار می کند:
can you make them disapear?
can you make them disapear?
رفرنس: hoobastank
یک قاعده که همیشه کار میکند در نوشتن، این است که غیر مستقیم باشی.
اونوقت می فهمی که چقدر این کاری که کردی لازم بوده.
همه indirect یک قاعده طلایی است. اما آن که در ذهنم است را با این کلمه نگفته ام.

یک قاعده دیگر، اضافه کردن جزئیات به IR در هر پاراگراف از ارتباط است.
مثلا سینا، قبل از نوشتن یک جکله در ایمیلش، حرکت دست وانگشتان رئیس را بر روی میز توصیف می کند. یعنی نوشته هایش اصلا gesture دارند. شاید فقط تصویر نیست. زبان بدن* هم دارند.
*body language

هر چی غیر مستقیم تر باشه بهتره به دلیل دیگری: شاید چون کشفش لذت بخش تره.
اما هرچه غیر مستقیم تر باشد غیر واقعی تر می شود و کشفش هم سخت می شود. اگر هم کشف شد، قبول و باورش سخت تره.
پس باید در قله یک یادداشت بگذاری که "ما منتظرت بودیم"! اینکه که تعمدی در کار بوده ناگهان تمام زیبایی را بالفعل می کند و شناسایی می کند. (این بازنویسی یک پست قبلی است)
فکر نمی کردم الان جواب بده اما جواب داد
(در حالی که کلی جواب آماده کرده که گولّه کند،
اون یکی، یک ایمیل دیگه هم داده)
کلمه جوا*د، مدرن است. یعنی در دنیای مدرن این کاربرد را می تواند پیدا کند.
دیشب هادی می گفت رضا - این یکی پست مدرنش بود.
عصر دوشنبه 12 بهمن:
آهای مردم -
مردم چرا اینقدر سفت به واقعیات چسبیده اند؟
چرا کمی از واقعیات فاصله نمی گیرند؟
شاید بی صبرند.
درسته که دنیای مدرن، برگشت به واقعیات است،
اما ما توی ایران، هرگز از واقعیات فاصله ای نگرفتیم که حالا بخواهیم به آنها برگردیم.
اکنون باید اول از آنها فاصله گرفت.
بیایید کمی ایده آل پردازی کنیم.
(و نه رمانتیک)
(آلمانی و نه فرانسوی)


امروز:
باید راه خودم را برای فرار از این تفکر وحشی پیدا کنم.
دیالکتیک هگل و سیستم انتشار ایده ها در آکادمیا، و متودولوژی های علوم و رشته های مختلف همه روش هایی در این زمینه هستند.

منظورم از تفکر در سطح، تماس همیشگی با واقعیات عینی و روز مره و ظاهری است. مردم می ترسند از واقعیت ها فاصله بگیرند. چون که همینطوریش دارند دور خودشان می چرخند، پس می ترسند اگر بالا بروند گم شوند!
در حالیکه بیشترشان خیالبافانی با خیالهایی تکراری است.

من بچه که بودم آرزوی پرواز مثل سوپر من را داشتم. اما پیش خودم می گفتم که این ژشته چون عاقلانه نیست. اما با گفتن این، ترسم از بابت آن می ریخت.
در جایی، سعی کردم که دیگر نترسم از خیالپردازی. اما آن نیز فایده نداشت. چرا که تفکر کنترل نشده و بی متد بازهم مثل موشک پرانی با کاغذ است - در حالی که روش ها رو بلد نباشی.

همین تلاش برای عاقلانه عمل کردن است که ما را این همه بر جای خودمان میخکوب کرده. اما این جمله را نیز زیاد شنیده ایم. باید راهی بسازیم که کار کند.

دوست دارم توی جنگل و بیابون پرسه بزنم - اما چون که ازونا نداریم، باید توی اتوبان بگردیم. (بیایان مدرن)

پوپر(راست) و ویتگنشتاین(سمت چپ)

Popper vs. Wittgenstein

و حالا ویتگنشتاین و پوپر

and vise versa
ببخشید آقا پشه.
(بیزحمت) شما فصل رو اشتباهی نیومدین؟

(در حالی که خوابش پریده و مگس-کش در دست، به درو دیوار اتاقش نگاه می کند - و سعی می کند مودب بماند)
چرا دوست داریم آبِ خوردن-مان را هم توی لیوان های عجیب و غریب و پر زرق و برق بنوشیم؟

اگر در جام فاخر می نوشم، نه از بهر آن است که گوارا تر شود، بلکه تا خاطره آن نوشیدن، مزین به اوهام فاخر گردد:

تا خاطره آن مجلل شود.

موقع بیاد آوردنش جلوه بیشتری باخود به ذهن خاک حورده بیاورد.

امضا: خرده بورژوا
آیا من هم یک موجود سنگی شده ام که خیال می کند همه بی عاطفه شده اند؟

Monday, January 31, 2005

هر چی غیر مستقیم تر باشه کشفش لذت بخش تره.
اما هرچی غیر مستقیم تر باشه غیر واقعی تر میشه. پس قبول و باورش سخت تره.
پس باید یک ساپرت داشته باشه. مثلا اینکه که تعمدی در کار بوده.
وای این یک مکانیزم جدیده!
ماجرایی که برای آدم درست کنن
ژان ژاک روسو به من گفت:
وقتی توی حیاط بازی می کنید، زیاد سروصدا نکنید.
مردم حواسشون پرت بازی شما میشه

(جدی میگم واقعا به خود من گفت- توی کتابش)

اما خودمونیم کی میخاد گوش بده. نه؟ ;)
بستنی خامه ای
بستنی توت فرنگی
بستنی کیوی

بستنی انبه (اوغ)
بستنی نسکافه
بستنی جلبک های بیابان
بستنی کاکائویی

من زیاد بستنی دوست ندارم.
من فقط پیتزای پنیر. به!

بستنی خار مغیلان
بستنی اکالیپتوس
بستنی گالینابلانکا (اوغ)
بستنی قارا و لواشک
ماست میوه ای
ترشی جوهر لیمو در دربند و فرحزاد
قلیون آناناس
(بی شوخی صنایع غذایی ایران خییلی همممش مزخرفه)
koochik
koojik
koojikjik
koo koo jik jik
hee haw !
خطاب به دایی 80 ساله پدرم که زن دائی را از دست داد:
دایی! حالا تاسف جوانی را نخورید یک وقت. زندگی اکنون زیباست ...
نه؟ انصافا شما از همه چیز بیشتر لذت نمی برید؟ البته این روزها خبرهای بد هست. و درد هم هست. و مثل همیشه مرگ هم هست. هر دو جنبه خوبی و بدی دنیا تشدید شده اند. ... آدم واقع نگر، در این برهه، قهرمان است!
میدونم اون احتیاج به کلمات این بچه jeghele ندارد.
آخ
اما بدون کانفیدنس یک کیفِ دیگه داره

وقتی به دوران پسا-کانفیدنس* رسیدی، دیگه راه برگشتی وجود نداره!!
*post-confidence era

تعجب می کنی؟
شک داشتم اما مطمئن شدم که: صدای این گیتاره که خریدم عالی است. اما باوجود ارزان بودنش و با وجود اینکه در انتخابش بر حسب کیفیت صدایش و خیلی حسی و از روی گوش عمل کردم، اما به طرز غیرمنتظره ای خوب در آمد. اولش نگرانیش یک هفته ام را خراب کرد اما حالا می بینم که خیلی بهتر از تصور اولیه ام قبل از خریدش از آب در آمده.
فقط نمیدانم چرا از دیروز بدنه اش خر خر می کند.

آخ چقدر این سیم بم رو دوست دارم. دقیقا همونطوری که پیتزای پنیر رو دوست دارم. این گیتاره هم که سیم های بمش معرکه است. کاش حالشو داشتم صداشو اینجا میذاشتم. نکنه بعد از مدتی صداش مثل اون یکی گرفته بشه؟ وقتی خواستم سیمشو عوش کنم چه سیمی بگیرم؟ که باز هم همین صدا رو بده؟ ها؟ (این اضطراب، لذت گوش دادن به صدای فعلی رو بیشتر می کنه!) :E
( مثل آهنگی که از رادیو پخش میشه و مثل ماهی که میدونی الان سر می خوره می ره)
Pao Chia 394CE
یک ایده این است که برای آن لجن هم شعر بسرایی.

توضیح: البته لازم نیست شعرت دقیقا همان بو را حتما داشته باشد ها
دوباره: شاید مهم ترین سوال غیر فلسفی(!) در زندگی هر کس این باشد: چکار کنیم که لحظات "حس بد" و "رنج از حضور در این لحظه" در زندگی کمتر شود؟ راه حل اصلی اینه که این حس های حال گیری رو جدی نگیری. یعنی بهشون رو ندی. اما باید به شون درست فکر کنی.

لوی استروس: یک اصطلاح داره به نام تفکر وحشی. مفهوم کلی آن را می دانستم و راجع به یک دانسته من در سه سال اخیر است. اما خود این کلمه و تفسیر او و کاربرد آن و نحوه اتصال آن به تفسیرهای ذهنی و مثالهای عینی، جالب است.
یک موسیقی را که زیاد گوش می کنی، همان زیبا ترین موسقی های دنیا را (برای تو)، وقتی زیاد گوش کردی بی مزه (آدامس) می شوند.
وقتی یک موسیقی را یاد گرفتی بنوازی، باید تمرین کنی، و درست در زمانی که آنرا کامل یاد گرفتی، از آن بیزار می شوی.
من زود و در مدت کوتاهی از هر چیز بیزار می شوم.
و بیشترین چیزی که با ان بودم، زودتر از همه از آن بیزار شدم: خودم.

پس بیزار شدن از با چیزی بودن یک خاصیت اساسی در من هست که خیلی هم در من شدید است. شاید تنوع طلب هستم.

اما موسیقی زیبا را می توانی پس از مدت ها گوش ندادن، باز گوش کنی و لذت ببری. اما در آن هنگام، پروسه بیزاری این بار با سرعت بسیار بیشتری به حد اشباع می رسد.
و پس از آن باید بیشتر صبر کنی.

خدایا راهی نشان ده تا بدانم در پروسه 70 ساله چگونه می توان بیشترین گوش دادن لذت بخش از یک موسیقی را انجام دهم.
اگر نت خوانی (تند خوانی از روی نت موسیقی) را یاد بگیرم البته بعضی از این مسائل حل می شود.
می بینی؟ بیشتر این مسائل راه حل (های عمدتا عجیب) دارند، اما مساله این است که پیدا کردن این راه حل ها کند است. در بهترین حالت، نهایتا در 70 سالگی که (به فرض)جواب همه سوالاتت را می یابی، آن موقع تازه می توانی زندگی را شروع کنی.

پس در جوانی یک زندگی داشته ای به دنبال سوال، و یک زندگی در پیری شروع می کنی به پیروی از پاسخ. و در اولی رنج می کشی و در دومی لذت می بری. اما ایندو جایشان عوض نمی شود. در آن زندگی هفتاد سالگی تنها اشکال این است که هر روز آماده پذیرایی از مرگ هم هستی. مشکلی نیست، همان موقع پذیرایی می کنم! خلاصه Carpe diem babe

چقدر از اینکه این جمله بالایی رو گفتم احساس خوبی نصیبم شد. خوبه بیشتر با خودم درباره چیزهای منفی حرف بزنم، به این سبک، بلکه بیشتر احساس خوب نصیبم شود!
اما مرگ را دوست ندارم. مثل مهمان ناخوانده. گرچه روی خوش به آن نشان می دهم.
اگر بعضی مهمان های ناخوانده هم وجود دارند همیشه خوبند، ولی عزرائیل مطمئنم از آنها نیست!

موسیقی شاید فقط یک تمثیل برای فکر کردن شهودی است.
میشه بستنی خامه ای رو خورد و به لجن فکر نکرد. گرچه از آن اطلاع داشت.

اطلاعش این سود رو داره که وقتی داری بستنی میخوری، حواست باشه زیاد عمیق غواصی نری
:D هاها!
آرزو بر جوانان عیب نیست...
اما آرزو نداشتن برای آدم یزرگ ها تنفربرانگیز و disgustingاست.
با این چیزا می تونم راحت به خودم بخندم. اما اول باید خودم را به اندازه کافی بزرگ کرده باشم، بعدش می توانم جلوی مردم به خودم بخندم
باید سوسول نباشی تا بتونی از بستنی روی لجن لذت ببری.
مواظب باش، لجن هر کس را بیرون بکشی، بوی آن جهان را فرا می گیرد
این جمله تابو را نباید جایی گفت یا نوشت
درباره بعضی مسائل پیش پا افتاده، عجب مثالها یی می شود بافت (آن برکه که کف آن لجن و روی آن بستنی است...)
از گفتن این مثال، یک احساس راحت شدنِ بزرگ به من دست داد
امروز یکی از بدترین روزهای کرختی و frustration بود. اما فکرهای بستنی خامه ای بود که می آمد. شاید چون که دوباره سریع کتاب لِوی استروس را مرور کردم.
وقتی دو چیز را از هم جدا می کنی، هیچ کدام را دور نریز

چون هر کاری کنی آخرش خودشان به سراغت می آیند - این دومی در مورد منفیت ها صادق هست
گاهی خل می شی و می نشینی فکرهایی که ارزش نوشتن رو ندارن رو هم می نویسی.
ناگهان چنان درهای عظیمی جلویت باز می شود که باید قرص زیرزبونی یا قرص قلبت رو بخوری!

سرزمین های کشف نشده، معمولا فقط از سوراخهای تحمل ناپذیری به آنها راه هست.
مثال: در داستان عجیب ولتر، "کاندید"، به طور تصادفی راه سرزمین الدورادو را پیدا می کند.
مثال: توی ژانر فرار از زندان، معمولا زندانی ها از توی لجن و فاضلاب فرار می کنند.
نتیجه: همه فرار ها هم لزوما پرواز نیستند!
نتیجه: راه رهایی، از پیمودن بیابان منفیت می گذرد

رفرنس ها:
رمان کاندید، اثر ولتر
کاتالوگ نیترو گلیسیرین
خیلی از فیلم ها

این باور نکردنی که گیتار زدن در موقع فکر کردن، اینهمه برای حل مسائل مفید واقع می شود. آیا برای دیگران هم این اثر را دارد؟ آیا برای گذشتگان هم این اثر را داشته؟
آیا این تاثیر هم بخاطر آن است که یک بخش مزاحم مغز (مثلا راست) را به خود مشغول می کند؟ اما ظاهرا که باید مخچه را بیشتر مشغول بدارد(؟)

Saturday, January 29, 2005

نسبیت عام

اون نسبیت خاصِ آرزوها، درمورد خواص مختلفی مثل قد، چهره، دماغ! و خیلی چیزای دیگه برقراره. (درمورد آرزوهای محال!)
همیشه آدم ها در یک سنی به رضایت می رسند و دست از آن آرزوهای بچه گانه بر می دارند. و آن سنی است که بالاخره عاقل شده اند!

اما دست از آرزو برنداشتن عیب نیست.
بچه بودن هم عیب نیست!
بچه ماندن هم به نظر من عیب نیست.
آدم اگه زودتر از عقلش بزرگ بشه که خیلی بده

اما بدانید که آدم ها همیشه از اون چیزی که فکر می کنند نادان ترند. نمونه بارز ش؟ خود من! (خاصیت نسبیت فوق الذکر اصلا برای عقل صدق نمیکنه)

disclaimer: این ها استدلال های حسی هستند و منطقی نیستند. آدم های خشک منطقی شاید اینارو - که درباره خودشون هم ممکنه صدق کنه - به دلیل منطقی نبودن رد می کنند. و نادیده می گیرند.

نسبیتِ خاص در مورد خود-زیبایی

بخش اول: حال گیری
یک: بعضیا به چهره خودشون زیاد حساس می شوند. نمی دانم دلیلش چی است. خیلی هم ربطی به قیافه ندارد. بعد از هزار سال زندگانی، هر وقت توی آینه نگاه می کنند حالشان گرفته می شود.
دو: اون بعضیا، فکر میکنند کاش یه ریزه چهرشون بهتر بود. اگه یه ریزه هم بهتر می شد خیلی راضی می شدن. برای همین جراحی بینی اینقدر طرفدار دارد. چون در مورد زیبایی، حتی قطره ای از آن نیز غنیمت محسوب می شود. (عمل گرایی)
بخش دوم: امید
سه: وقتی آدم با دست خودش از خودش عکس می گیرد، معمولا عکس خیلی بدی از آن در می آید چرا که از فاصله نزدیک، پرسپکتیو تشدید می شود و دماغ و اینا اغراق می شوند و قیافه بدتر از آنچه هست ثبت می شود.
چهار: هر انسان از نزدیک یک شکل است و از دور شکل دیگر. آدم ها در آینه ها، معمولا خود را زیادی-از-نزدیک دیده اند (و در پرسپکتیو شدید). آینه هم همان پرسپکتیو اغراق شده را دارد.
پنج: آدم، دیگران رو کمی بهتر از اون که هستند می بیند
در حاشیه: معدودی اما در پرسپکتیو هم ...

نتیجه: آدم یه خورده از اون چیزی که خودش توی آینه می بینه بهتره ها
البته نمیخام بگم زیبایی امری نسبی است. اینکه نسبی هست یا نه را اصلا نمی دونم.

اما آدم ها درست به همون انداره ای که اگه-بهتر-بودن-خوشبخت-می-بودن، بهتر هستند از اون-که-همیشه-می دیده اند.
همون قدر!

نسبیت خاص در مورد قد - بخش دوم

اما آدم ها همیشه کمی از آنچه به نظرشان می رسد بلند-قد تر هستند!
چطوری؟
چون که آدم، در این مقایسه ناخودآگاه، توجه ندارد که چشم ها، درست در بالاترین جای ممکن از سر قرار ندارند. پس احتمالا وقتی انسان، قد فرد دیگری را با قد خود مقایسه ناخودآگاه می کند، محل چشم خود را نسبت به فرق سر یارو در نظر می گیرد. و در حالی این مقایسه را انجام می دهد که خود را چند اینچ کوتاه تر در نظر گرفته است(underestimate). یعنی هر دو فکر می کنند از طرف مقابل کوتاه تر هستند. پس احتمالا آدم ها کمی از آن قد ایده آل خود نیز کمی بلندتر هستند. (مگر اینکه مثل حلزون...)

نسبیت خاص درمورد قد - بخش اول

چه بخواهم و چه نخواهم، من از اون آدمایی هستم که با دیدن هر آدم بلندقد تر از خودم، به طور ناخودآگاه، حتما حالم گرفته می شود. توی یک پیاده رو، اگه گوش کنی، ناخودآگاه خیلی از آدم ها دارد با خودش می گوید "ای کاش فقط و فقط دو سانت بلندقدتر بودم" (خصوصا توی تجریش!).

برای هر کس، فقط یک اینچ بلندتر شدن می تواند او را برای همیشه خوشحال کند. حتی اگر آدم کوتاه قد (مثلا 120 سانت) باشد، اگر راهی یا امیدی بیابد که یک اینچ نسبت به قد فعلیش بلندتر شود، به قدری راضی می شود که ممکن است از شعف حاصل سنکوپ کند. بعدش مهم نیست که قد آدم هنوز از چند تای دیگه کوتاه تر است. چون پس از آن، به کانفیدنس مورد نظر، می رسد. یعنی انسانی با قد 122 سانت، اعتماد به نفس قدی به اندازه آدم 2 متری پیدا می کند - تا آخر عمر باور دارد که قدش به حد کافی بلند است.
این آرزوی یک اینچ برای همه، بطور مشترک، حدود یک اینچ است.